رفاقت غير معمول
سالها پيش در يكي از نواحي كوهستاني و جنگ زده ي جنوب شرقي كشور دو نفر با يك اتفاق با هم رفاقتي بزرگ پيدا كردند ، دونفر از دو دنياي متفاوت يكي برخواسته از زندگي مرفع و عيوني شمال تهران به نام محمد و ديگري از دنياي ساده و بي آلايش متوسط شهرستان به نام رحيم .
هردو مانند برادر پشت هم بودند و روزگار سخت و پر فراز و نشيب خدمت و جنگ رو مي گذروندند و بيشتر و بيشتر به هم عادت پيدا مي كردن و بيشتر با هم عياق مي شدند و بلاخره اون دوران سخت به سر رسيد و هردوشون با هم دوران سربازي رو به انتها رسوندند.
پدر محمد يك كارخانه دار بزرگ بود و محمد مي خواست به محض برگشتن به پيش پدرش برگردد و همينطور از مدتها قبل براي اثبات رفاقتش به رحيم تصميم گرفته بود كه اون رو با خودش به تهران ببره و در دستگاه پدرش رحيم رو مشغول كند . به رحيم گفت و رحيم هم بسيار خوشحال شد و هردو دوست با هم پيش پدر محمد برگشتند.
پدر محمد با ديدن محمد كه با كله شقي به سربازي رفته بود تا دين خودش رو به ميهنش ادا كند بسيار خوشحال شد و هم محمد و هم رحيم رو در آغوش محبتهاي خودش قرار داد. محمد رو صاحب يكي از شركتهاي بزرگش كرد و اجازه داد كه رحيم هم به محمد در اين كار كمك كند و همچنين خودش هم چون عقابي تيز بين از دور هواي هردو شون رو داشت و كمكشون مي كرد.
رحيم كه از محبت هاي بزرگ محمد بسيار شادمان بود تصميم گرفت كه ز اون پس محمد رو ارباب خود بخواند و همچنين پيش محمد قسم خورد كه هرگز اجازه ندهد كه محمد تنها بموند . محمد هم بسيار با ارباب خطاب شدن توسط رحيم مخالف بود ولي نتوانست كه رحيم رو از اين كار پشيمان كند و خودش هم مثل رحيم سوگند خورد كه هميشه يار و ياور رحيم بهترين رفيقش باشد.
بعد از گذشت مدت نسبتا زيادي بلاخره با پشتكار و همدلي هردوشون ، قدم در راه پيشرفت تجاري گذاشتند و شروع به ترقي كردند و اونقدر همديگر رو دوست داشتند كه ديگر جونشون براي همديگر فدا مي كردند.
پيشرفت محمد و رحيم اونقدر زياد بود كه كم كم داشتند جا پاي پدر محمد مي گذاشتند و پدر محمد هم كه به صورت مخفيانه خيلي كمك هردوشون مي كرد هم بي نهايت خوشحال بود و كم كم هردوشون رو در تمام فعاليتهاي خودش بازي داد و بيش از پيش هردوشون رو به موفقيتهاي بزرگ نزديك كرد.
محمد از مدتها قبل با يه دختري با محبت و بسيار متين و با وقار به نام پانته آ آشنا بود و با هم رفت و آمد زيادي داشتند و هردوشون به همديگر علاقه اي زياد داشتند و محمد پانته آ رو هم به فعاليتهاي خودش وارد كرد و پانته آ هم بسيار با استعداد و باهوش بود و اون هم در موفقيتهاي بعدي محمد و رحيم هم نقش داشت.
محمد خيلي رحيم رو دوست داشت و براي همين رحيم رو شريك نيمي از سرمايه ي خودش كرد و با اين كارش ديگر رحيم بنده ي محبت هاي محمد شد و چنان پيوند سختي ميان هردوشون پيش اومد كه هيچ نيروئي نمي توانست آنها رو از هم جدا كند
محمد ديگر سنش بالا رفته بود و به 30 سالگي رسيده بود و از دور متوجه علاقه ي پانته آ به خودش شده بود چون اون هم با اينكه سنش به 27 سال رسيده بود ولي ازدواج نمي كرد و تمامي خواستگارانش رو هم يكي پس از ديگري مايوس مي كرد تا اينكه به صورت رسمي به پانته آ پيشنهاد ازدواج داد و پانته آ هم با خوشحالي تمام قبول كرد و با همديگر قرار گذاشتند بعد از سروسامان دادن كارهايشان ديگران رو هم از تصميم خودشون خبردار كنند .
در همين مدت پدر محمد ديگر به بستر افتاده بود و از كهولت سن رنج مي برد و براي همين تصميم گرفت كه تمام سرمايه و املاكش رو به محمد و رحيم بسپرد و درست بعد از اين كار هردوشون رو تنها گذاشت و به ديار باقي شتافت.
محمد و رحيم با اين اتفاق غمناك ضربه ي سختي رو خوردند و تنها ياور محمد در اون داغ فرآق پدرش رحيم بود و رحيم حتي يك لحظه هم محمد رو تنها نگذاشت و اصلا اجازه نداد كه محمد احساس تنهائي كند .
رحيم از رابطه ي بين محمد و پانته ا خبر نداشت و فقط مي ديد كه اين دوتا با رفت و آمد داشتند و كم كم خودش هم با پانته ا آشنا شد و فهميد كه هنوز پانته ا ازدواج نكرده و كم كم رحيم هم به پانته آ علاقه يافت ولي اصلا خبر نداشت كه محمد و پانته ا با همديگر قرار ازدواج گذاشتند.
يه روز رفت پيش محمد و به محمد اين چنين گفت : ارباب تو تنها ياور من هستي و من زندگي ام رو مديون تو هستم و تا به حال محبتهائي كه تو در حق من كردي حتي پدر هم در حق فرزندش نمي كند . من در اين غربت تهران فقط تو رو دارم و ازت خواهش مي كنم كه كمكم كني.
محمد در جواب گفت اين چه حرفي هستش ، تمام زندگي من متعلق به تو و يادت نيست من قسم خوردم كه هميشه كمك تو باشم و حالا من بايد چه كاري بكنم.
رحيم با شنيدن حرفهاي محمد بسيار خوشحال شد و پريد و روي محمد رو بوسيد و گفت كه من به يه دختر علاقه مند شدم و تنها تو هستي كه با اون رابطه داري و ازت مي خوام كه كمكم كني برم به خواستگاري اش .
محمد دريافت كه رحيم منظورش كيست و سريع گفت منظورت پانته ا است . رحيم هم بلافاصله گفت درسته ، اون خيلي با محبته و خيلي هم خوش زبون و مودب و من هم عاشقش شدم.
محمد با شنيدن اين موضوع بسيار پريشون شد و تنها با رحيم گفت كه فقط بايد يه مدتي رو صبر كني و رحيم هم قبول كرد و بعد رفت.
محمد در آستانه ي تصميم سختي قرار داشت و مدتها به اين مسئله فكر كرد و با خودش مي گفت كه من حتما مورد يك آزماش قرار گرفته ام و بايد بين سوگند رفاقت و اون پيوند مقدس دوستي با رحيم و همچنين عشق به پانته آ يكي رو انتخاب كنم
چون خيلي زياد بود بقيه در ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط:
*داستان* ,
,
:: بازدید از این مطلب : 466
|
امتیاز مطلب : 115
|
تعداد امتیازدهندگان : 32
|
مجموع امتیاز : 32