نوشته شده توسط : سيما

يک داستاني هست که ميگه در چين باستان يک امپراطوري بود که هنگام مرگش خواست سلطنت رو به پسرش تفويض کنه . از قضا طبق رسوم آن زمان چين يکي از شروط سلطنت ، تاهل بود و شاه که فرصت کمي داشت به فرزندش دستور داد سريع دختري رو براي ازدواج انتخاب کنه تا بتونه مراسم تاجگذاري پسرش رو ببينه . پسر امپراطور جوان شايسته و باهوشي بود. با خودش تصميم گرفت ظرف مدت کوتاهي ازدواج کنه تا پدر آرزو بدل نميره. همان روز مشاورين پدر را فرا خواند و دستور داد که فردا شب جشني با حضور همه دختران جوان شهر برگذار کنند و در آنجا شاهزاده به دختران جوان بگه که کدام دختر لياقت اين را دارد که ملکه آينده چين بشود. خدمتکاري در قصر زندگي مي کرد که دخترش همبازي کودکي شاهزاده بود و آن دختر يک دل بلکه صد دل عاشق شاهزاده بود و البته خود بخوبي مي دانست که فاصله بين او و شاهزاده آنقدر زياد هست که نبايد هيچگاه روياي ملکه شدن را در سر بپروراند . روزي که جارچي ها در شهر جار مي زدند : جشن ويژه شاهزاده براي انتخاب همسر از بين هزاران دختر ، فردا شب در قصر برگزار خواهد شد ، دختر خدمتکار نزد پدر رفت و با زاري و التماس از پدر درخواست کرد که او هم به ميهماني مخصوص شاهزاده برود ، زيرا که مي پنداشت اين آخرين فرصتي در زندگي اش خواهد بود که مي تواند شاهزاده را از نزديک ببيند . پدر دلش براي دختر خود سوخت و اجازه داد که او نيز به جشن برود. روز جشن تمام تالارهاي قصر از دخترهاي زيبا پر شده بود. بنظر انتخاب خيلي سخت مينمود. شاهزاده وقتي همه دخترها آمدند خطاب به آنان گفت : اي دختران زيبا رو همه شما برازنده ايد ولي من مي خواهم يک امتحاني از شما بگيرم و برنده اين امتحان همسر من خواهد بود . آنگاه دستور داد به هر دختر دانه يک گل را بدهند و دختر ها موظف شدند در مدت يک ماه آن دانه را در گلداني کاشته و گل آن را پرورش دهند . صاحب زيباترين گلي که پرورش مي يافت ، همسر آينده شاهزاده ميشد.دختر خدمتکار هم دانه خود را گرفت و به خانه رفت . از فردا صبح شروع به مطالعه در خصوص پرورش گل کرد. چيزهايي را فرا گرفت . با باغبانان قصر مشورت کرد و خاک و کود مناسب بذر تهيه کرد و دانه را بدقت در گلدان کاشت و هر روز سر ساعت معيني که به او گفته بودند به گلدان آب داد. لحظه اي چشم از گلدان برنمي داشت. روزها و روزها از همان اول بيداري پاي گلدان مي نشست و به آن خيره ميشد. اما دريغ از هر گونه رشد !!! انگار که دانه لج کرده بود که اصلا رشد نکند . بالاخره هم مهلت يکماهه به پايان رسد و همه دختران با گلدانهاي بسيار زيبا راهي قصر شدند. باز دختر نزد پدر رفته و با خواهش از او خواست که براي آخرين بار اجازه بدهد به ميهماني شاهزاده برود. هر چه پدر او را نصيحت کرد که دخترم دختران شهر به او و گلدانش خواهند خنديد ، بخرج دختر نرفت . پدر که متوجه عشق دخترش بود گفت قبول به ميهماني برو اما قول بده که بعد از آن هرگز به شاهزاده فکر نکني. دختر نيز با گلداني که هيچ گلي در آن نبود و فقط دانه اي را در خاک کاشته بودند راهي قصر شد. پاسي از شب گذشته بود که شاهزاده براي بازديد از گلدانها آمد. همه را تحسين کرد و اخر سر خطاب به دختران گفت : همه شما گلهاي بي نهايت زيبايي را پرورش داده ايد. اما گل مورد نظر من گلي است که دختر خدمتکار آورده است . همه دانه هايي که به شما دادم نابارور بود و هيچکدام گلي نمي داد. و تنها کسي که صادقانه همان دانه را در گلدان نگه داشته ، دختر خدمتکار مي باشد که از اين لحظه ملکه چين خواهد بود. پايان

**********************************

دختر جواني چند روز قبل از عروسي آبله سختي گرفت و بستري شد.
نامزد وي به عيادتش رفت و در ميان صحبتهايش از درد چشم خود ناليد..
بيماري زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عيادت نامزدش ميرفت و از درد چشم ميناليد. موعد عروسي فرا رسيد.
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم ميگفتند چه خوب عروس نازيبا همان بهتر که شوهرش نابينا باشد.
20 سال بعد از ازدواج زن از دنيا رفت، مرد عصايش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند.
مرد گفت: "من کاري جز شرط عشق را به جا نياوردم".
**********************************
"اين نيز بگذرد"
پادشاهي حکيم شهرش را فرا خواندو از او خواست که جمله اي براي او بنويسد که در همه لحظات آرامش بخش و تسلاي روحش باشد.
حکيم انگشتر پادشاه را خواست و نوشته اي را درون انگشتر پادشاه قرار داد وبا او شرط کرد فقط زماني آن را باز کند که احساس کرد به ان نيازمند است. چندي بعد جنگي ميان آن شهر و شهر همسايه درگرفت؛ جنگي سخت که بايد به دشواري از پس آن بر مي آمدند.
متأسفانه جنگ رو به شکست مي رفت وپادشاه_خسته و درمانده_بالاي تپه اي به دام افتاد؛و در اوج نااميدي،به ياد انگشترش افتادوآن را گشود وديد که در آن نوشته است: "اين نيز بگذرد"وبا خواندن اين جمله جان تازه اي گرفت وبا تمام وجود به نبرد ادامه داد و سربلند و پيروز از جنگ بيرون آمد.
زمان بازگشت به شهرش،مردم جشني برايش برپا کردند واورا غرق در شادي ،سرور و گل کردند. پادشاه درپوست خود نمي گنجيد؛ودرهمين حال احساس بزرگي و غرور اورا فرا گرفته بود،باز به ياد انگشتر افتاد.
"آن را گشود و بار ديگراين جمله را ديد:"اين نيز بگذرد
**********************************
رابرت داوينسنز، قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتين زماني که در يک مسابقه موفق شد مبلغ زيادي پول برنده شود، در پايان مراسم زني به سوي او دويد و با تضرّع و التماس از او خواست پولي به او بدهد تا بتواند کودکش را از مرگ نجات دهد، زن گفت که او هيچ هزينه اي براي درمان پسرش ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند کودکش ميميرد. قهرمان گلف درنگ نکرد و بلافاصله تمام پولي را که برنده شده بود به زن بخشيد.
هفته بعد يکي از مقامات رسمي انجمن گلف به او گفت که اي رابرت ساده لوح خبرهاي جالبي برايت دارم، آن زني که از تو پول خواست اصلاً بچه مريض ندارد حتي ازدواج هم نکرده است او تو را فريب داده دوست من.
رابرت با خوشحالي جواب داد: خدا را شکر پس هيچ بچه اي در حال جان دادن نبوده است. اين که خيلي عالي است
**********************************

  ديپلم كه گرفتم از فرط بيكاري رو به دستفروشي آوردم ، آن هم بالاي كوه ! آري
، چون ورزيده بودم و هيكل تنومندي داشتم ، لذا هر روز صبح چند جعبه نوشابه را
در چند نوبت به بالاي كوه مي بردم و از آنجايي كه هيچ كس ديگر توان اين كار را
نداشت ، لذا فقط من بودم كه نوشابه هاي خنك را در بالاي كوه به كوهنوردان خسته
و تشنه عرضه ميكردم و به چند برابر قيمت مي فروختم و درآمدم نيز خوب بود و ...
تا آن روز كه يك خانواده كانادايي كه  توريست بودند ، براي كوهنوردي بالاي كوه
آمده بودند كه ناگهان پسر ده ساله شان دچار حادثه شد و سرش خونريزي كرد ، شدت
ريزش خون به گونه اي بود كه اگر زود به بيمارستان نمي رسيد مرگش حتمي بود ، اما
همه مي دانستند كه تنها راه پايين بردن آن پسر بچه ، همان مسير كوهنوردان است ،
مسيري كه در حالت عادي نيم ساعته طي ميشد ، حال آنكه قرار بود پسرك را روي
برانكارد بگذارند و پايين ببرند .... ! همه در فكر راه چاره بودند و داشتند يك
برانكارد صحرايي درست ميكردند و ... كه من ناگهان متوجه مادر بزرگ پسرك شدم كه
مانند ديوانه ها داشت لوازم داخل كيفش را بيرون ميريخت و پيدا بود كه دنبال
چيزي ميگردد ، وقتي به حرفهاي ميزبان آنها- كه يك خانواده ايراني بود - گوش
دادم ، فهميدم مادر بزرگ پسرك هفتاد ساله دارد دنبال كتاب مقدس مسيحيان - انجيل
- مي گردد ، تا براي نوه اش دعا كند ، در يك لحظه يادم آمد كه خودم قرآن در جيب
دارم ، لذا بدون معطلي كتاب مقدس مسلمانان را به پيرزن مسيحي دادم و او هم كه
متوجه شد آن كتاب چيست ، بدون ذره اي ترديد آن را بوسيد و همان طور كه
دنبال برانكارد
ميرفت ، مدام قران را مي بوسيد و به زبان خودش دعاهايي ميخواند . من از ديدن آن
صحنه بشدت تحت تاثير قرار گرفتم و به همين علت بدون اينكه به كاري كه قصد داشتم
انجام بدهم بينديشم ، جلوتر رفتم و پسرك را انداختم روي شانه هايم و به خانوده
اش گفتم كه او را با طناب به من ببنديد ! هر كس كه مي فهميد قصد دارم آن سراشيبي
تند و طولاني را به حالت دو تركه و با پاي پياده پايين بروم ، يا بهم ميخنديد
يا حيرت ميكرد ، اما من يك يا علي گفتم و استارت زدم ، شايد باورتان نشود، اما
فقط من ميفهميدم كه اين راه دور و صعب العبور را  يك نفر دارد برايم باز ميكند ،
يك نفر كه هم خداي مسلمانان است هم خداي مسيحيان !
چگونه به آن پايين رسيدم فقط خدا ميداند و بس ! دست كم ده دوازده بار سكندري
خوردم و سرم تا نزديك سايه ام پايين رسيد ، اما زمين نخوردم ! دو سه مرتبه (و
مخصوصا در سراشيبي هاي تند ) كنترلم را از دست دادم و تالب پرتگاه نيز پيش رفتم
، اما هر بار - به خدا قسم - بي آنكه كاري از دستم ساخته باشد ، از يك  قدمي
مرگ برگشتم ، ناگفته نماند كه در طول راه ، مردمي كه از جريان باخبر بودند ، هر
طوري كه ميتوانستند كمكم ميكردند ، جمعيت را از سر راهم پس ميزدند ، با كمك
دستهايشان برايم تونل انساني درست ميكردند و با صلواتهاي پي در پي روحيه ام
ميدادند - كه اين يكي چيز ديگري بود - تا سرانجام به پايين رسيدم ، به جايي كه
ماشين وجود داشت تا بتوانند پسرك را به اولين مركز درماني برسانند . ابتدا
خواستم منتظر بمانم كه خانواده اش برسند ( با توجه به اينكه من با دويدن آمده
بودم ، آنها چند دقيقه از من عقب بودند ) اما وقتي ديدم ضربان قلب پسرك رو به
كندي ميرود ، معطلي را جايز نديدم ، آدرس بيمارستان را به مردم دادم تا به
والدينش برسانند و بعد خودم او را به بيمارستان رساندم و...

ده دقيقه اي از انتقال پسرك به اورژانس نگذشته بود و من به اضطراب فراوان ، يك
چشم به قسمت اورژانس دوخته بودم تا خبري برسد و يك چشمم نيز به راهرويي كه
ميدانستم خانواده كانادايي از آنجا خواهند آمد . همين طور نگاهم به راهرو بود
كه صداي خانم دكتر سركشيك بخش اوژانس به گوشم رسيد :" خيلي شانس آوردين .... با
اون شدت خونريزي كه پسرك داشته ، امكان زنده ماندنش صفر بود ، اما بر اثر همان
تكانهايي كه خورده كه گفتين شما با دويدن او را به پايين آورده ايد و به علت يك
سري فعل و انفعالات فيزيولوژي بدن ، شدت خونريزي كم شده و... خلاصه يك معجزه
اين بچه رو از مرگ نجات داده ... »
از خوشحالي در پوست خودم نميگنجيدم كه صداي گامهاي خانواده كانادايي در راهرو
شنيده شد ،‌با خوشحالي به سوي آنها دويدم و... اما هنوز دو - سه متري با آنها
فاصله داشتم كه ناگهان از داخل يك اتاق خانمي باردار خارج شد و من كه ميدانستم
اگر به آن زن بخورم چه فاجعه اي رخ خواهد داد ، با تمام تواني كه داشتم سعي
 كردم خودم را از مسير آن زن دور كنم و... اما آن خانم باردار نيز همزمان
با من همان
تصميم را گرفت ، او هم مسيرش را به طرف راست خود عوض كرد ، يعني همان سمتي كه من
خودم را با تمام قوا پرتاب كرده بودم ! بعضي تصميم گيريها از لحظه نيز سريع تر است
و حتي نميتوان در موردش فكر كرد و من نيز همان كار را كردم و براي اينكه
با زن برخورد
نكنم ، خودم را كوبيدم به ديوار و از بد شانسي - و شايد ناچاري - درست با پيشاني
و گيجگاهم به ديوار راهرو برخورد كردم و... ابتدا احساس كردم يك برق فشار قوي
را به چشمانم وصل كردند كه سپس به تمام اندام هايم منتقل شد و بعد حس كردم گرمايي
سوزنده دارد سر تا پايم را ميسوزاند و بعد از همه اينها دردي شديد جاي آن سوزش
را گرفت و بعد ... خلاء كه آمد ديگر چيزي نفهميدم .
روايت لحظات پس از مرگ
شايد براي خيلي ها عجيب باشد ، ولي من حقيقت را ميگويم كه علي رغم 14 دقيقه
مردن تنها صحنه اي كه از لحظات مرگم به ياد دارم ، تصويري از يك صليب است كه
همچون توده هاي ابر يا همچون تجمع ستاره ها در كهكشان ، درست در بالاي سرم
ميديدم ، عجيب بود ، بر خلاف خيلي ها كه سرگذشتشان را در همين صفحه خواندم - من
با اينكه ميدانستم مرده ام ، اما نه جسم خود را ميديدم و نه همچون روح در آسمان
بودم . تنها چيزي كه از آن لحظات مردنم به ياد دارم اين است كه گويي تمام وجودم
شده بود چشم و در آسمان به آن صليب خيره شده بودم.
روايت لحظات زنده شدن
موقعي كه به خودم آمدم ، چشمانم جايي را نميديد . من تا يك ساعت دچار كوري موقت
بودم اما از صداي شيونها و گريه ها فهميدم قضيه چيست ، مخصوصا كه هنوز تصوير
صليب هنوز در ذهنم باقي مانده بود ، اما همين كه اين جمله را از زبان يكي از
پرسنل بيمارستان شنيدم كه ميگفت :« به اين خانم بفهمانيد كه اين بنده خدا مرده
، دعا خواندن ديگه فايده نداره » با تتمه توانم ناله اي كردم كه باعث شد بقيه
بفهمند كه زنده شده ام !
***
بعدها شنيدم كه درست از لحظه مرگ من ، مادر بزرگ مسيحي آن پسرك ، - كه گويي
انجيل خود را داخل ماشين پيدا كرده بود - بالاي سرم مي نشيند و شروع به خواندن
دعا از كتاب مقدس ميكند و...
امروز كه دارم اين نامه را برايتان مي نويسم ، مدير دفتر نمايندگي يكي از
محصولات كشور كانادا در ايران هستم ، شركتي كه پدر آن پسرك مدير عاملش است . من
و آن خانواده لااقل سالي يكي ، دو بار در تورنتو همديگر را مي بينيم و هر بار
نيز من و مادر بزرگ از قرآن وانجيل براي هم حرف ميزنيم

****************************

الهی و ربی من لی غیرک...
شخصی را به جهنم می بردند . در راه بر می گشت و به عقب خیره می شد . ناگهان خدا
فرمود : او را به بهشت ببرید . فرشتگان پرسیدند چرا ؟ پروردگار فرمود : او چند
بار به عقب نگاه کرد ... او  به بخشش من امیدوار بود و من بنده ام را نا امید
نمیکنم...

****************************

خانمي3پيرمردجلوي درب خانه اش ديد.
- شما را نمي شناسم ولي اگر گرسنه هستيد بفرماييد داخل.
- اگر همسرتان خانه نيستند، مي ايستيم تا ايشان بيايند.
همسرش بعد از شنيدن ماجرا گفت: برو داخل دعوتشان کن.
بعد از دعوت يکي از آنها گفت: ما هر 3 با هم وارد نمي شويم.
خانم پرسيد چرا؟
يکي از آنها در پاسخ گفت: من ثروتم، آن يکي موفقيت و ديگري عشق است. حال با
همسرتان تصميم بگيريد کداممان وارد خانه شود.
بعد از شنيدن، شوهرش گفت: ثروت را به داخل دعوت کن. شايد خانمان کمي بارونق
شود.
همسرش در پاسخ گفت: چرا موفقيت نه؟
عروسشان که به صحبت اين دو گوش مي داد گفت چرا عشق نه؟ خانمان مملو از عشق و
محبت خواهد شد.
شوهرش گفت: برو و از عشق دعوت کن بداخل بيايد. خانم به خارج خانه رفت و از عشق
دعوت کرد امشب مهمان آنها باشد.
2 نفر ديگر نيز به دنبال عشق براه افتادند. خانم با تعجب گفت: من فقط عشق را
دعوت کردم!
يکي از آنها در پاسخ گفت: اگر ثروت و يا موفقيت را دعوت مي کرديد، 2 نفر
ديگرمان اينجا مي ماند. ولي هرجا عشق برود، ما هم او را دنبال مي کنيم.هر جا
عشق باشد*
*موفقيت و ثروت هم هست!*

**********************************

الکساندر فلمينگ

کشاورزی فقير از اهالی اسکاتلند فلمينگ نام داشت. يک روز، در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده‌اش بود، از باتلاقی در آن نزديکی صدای درخواست کمک را شنيد، وسايلش را بر روی زمين انداخت و به سمت باتلاق دويد...

پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فرياد می‌زد و تلاش می‌کرد تا خودش را آزاد کند.

فارمر فلمينگ او را از مرگی تدريجی و وحشتناک نجات داد...

روز بعد، کالسکه‌ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمينگ رسيد.

مرد اشراف‌زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمينگ نجاتش داده بود.

اشراف زاده گفت: «می‌خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی.»

کشاورز اسکاتلندی جواب داد: «من نمی‌توانم برای کاری که انجام داده‌ام پولی بگيرم.»در همين لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد.

اشراف‌زاده پرسيد: «پسر شماست؟»

کشاورز با افتخار جواب داد: «بله»

- با هم معامله می‌کنيم. اجازه بدهيد او را همراه خودم ببرم تا تحصيل کند. اگر شبيه پدرش باشد، به مردی تبديل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد...

پسر فارمر فلمينگ از دانشکدة پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصيل شد و همين طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سِر الکساندر فلمينگ کاشف پنسيلين مشهور شد...

سال‌ها بعد، پسر همان اشراف‌زاده به ذات الريه مبتلا شد.

چه چيزی نجاتش داد؟ پنسيلين!

**********************************

زني با لباس هاي کهنه و مندرس و نگاهي مغموم وارد خواربار فروشي محله شد و
با فروتني از صاحب مغازه خواست کمي خواربار به او بدهد. به نرمي گفت که شوهرش
بيمار است و نمي تواند کار کند و شش بچه اش بي غذا مانده اند.***
مغازه دار با بي اعتنايي محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست او را بيرون کند. زن
نيازمند در حالي که اصرار ميکرد گفت: آقا شما را به خدا به محض اين که بتوانم
پولتان را مي آورم. مغازه دار گفت : نسيه نمي دهم.***
مشتري ديگري که کنار پيشخوان ايستاده بود و گفتگوي آن دو را مي شنيد به مغازه
دار گفت : ببين خانم چه مي خواهد، خريد اين خانم با من. خواربار فروش با اکراه
گفت : لازم نيست خودم مي دهم. فهرست خريدت کو؟ زن گفت : اينجاست. مغازه دار از
روي تمسخر گفت : فهرست را بگذا ر روي ترازو، به اندازه وزنش هر چه خواستي ببر!*

زن لحظه اي مکث کرد و با خجالت از کيفش تکه کاغذي در آورد و چيزي رويش نوشت و
آن را روي کفه ي ترازو گذاشت.
*همه با تعجب ديدند که کفه ترازو پايين رفت. خواربار فروش باورش نشد. مشتري از
سر رضايت خنديد و مغازه دار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در کفه ترازو کرد.
کفه ترازو برابر نشد، آن قدر چيز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.
*در اين وقت خواربار فروش با تعجب و دلخوري تکه کاغذ را برداشت تا ببيند که روي
آن چه نوشته شده است.
روي کاغذ فهرست خريد نبود...
دعاي زن بود که نوشته بود :
"اي خداي عزيزم تو از نياز من با خبري، خودت آن را برآورده کن"
مغازه دار با بهت جنس ها را به زن داد و همان جا ساکت و متحير خشکش زد.
زن خداحافظي کرد و رفت و با خود مي انديشيد که فقط اوست که مي داند وزن دعاي
پاک و خالص چقدر است...

**********************************

پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرنی را به سمت تلفن هل داد. بر روی
کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت
رقمی.
مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد. پسرک پرسید،" خانم، می
توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟" زن پاسخ داد، کسی هست که
این کار را برایم انجام می دهد."
پسرک گفت:"خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد". زن
در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،" خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را
هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر
خواهید داشت." مجددا زن پاسخش منفی بود".
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت
های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر...از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر
اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم"
پسر جوان جواب داد،" نه ممنون، *من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم*، من همون
کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه".

**********************************

*یکی بود یکی نبود ، در روزگار قدیم ، در یکی از روستا های منطقه "قزل قوم"
خانواده فقیری با سه پسر خود زندگی می کردند . پدر خانواده عمری را با رنج و
تنگدستی گذرانده بود و سرمایه و یا اندوخته ای برای سه پسر خود نداشت .
*روزی پدر ، پسران خود را صدا کرد و به آنان گفت : فرزندانم! خوب می دانم که
برای شما ثروتی باقی نمی گذارم ولی سفارشی دارم که اگر خوب به آن عمل کنید ،
برای شما از هر گنجی گرانبهاتر خواهد بود . هرچه می بینید ، خوب دقت کنید تا
بفهمید چگونه و چرا بوجود آمده است و تاثیر آن در کارها چیست .
*روزهای بعد هم ، پدر همین سفارش را برای پسران خود تکرار می کرد و گاه برای
اینکه فرزندانش آن را خوب بفهمند ، مثال هایی می زد . *
*ماه ها و سال ها گذشت و پدر چشم از جهان فروبست . پس از مرگ او ، سه برادر که
از فقر و نداری به تنگ آمده بودند ، تصمیم گرفتند به جای دیگری کوچ کنند . برای
همین کوله بار خود را بستند ، روستا را پشت سر گذاشتند و مثل بیشتر مسافرهای آن
زمان ، پای پیاده به راه افتادند. *
*پس از چند ساعت پیاده روی ، در وسط بیابان به اسب سواری رسیدند که در حال حرکت
، گردن می کشید و همه طرف را نگاه می کرد . وقتی به نزدیک اسب سوار رسیدند ،
برادر بزرگتر سلامی کرد و پرسید : *
 شما شتری گم کرده اید؟ *
*هنوز مرد رهگذر پاسخی نداده بود که برادر وسطی اضافه کرد : *
 یک چشم این شتر نابینا نبود ؟ *
*بازهم مرد رهگذر فرصت جواب دادن به دو برادر را پیدا نکرد ه بود که برادر
کوچکتر پرسید: *
 یک زن و بچه سوار شتر نبودند ؟ *
*مرد اسب سوار با خوشحالی سری تکان داد و سراغ شتر را از سه برادر گرفت . اما
وقتی برادرها گفتند که شتری ندیده اند ، باور نکرد و آنها را ، در نزدیکترین
آبادی ، پیش قاضی برد . *
*قاضی پس از آنکه شکایت صاحب شتر را شنید ، رو به سه برادر کرد و گفت : *
 اگر شما سه نفر شتر را ندیده اید ، از کجا می دانید که یک چشم او نابینا است
و زنی همراه یک بچه سوار آن است ؟ *
*برادر بزرگتر پاسخ داد : *
 ما سه برادر به سفارش پدر خود عمل می کنیم : در آنچه می بینیم دقت می کنیم و
آنچه را وجود دارد معنی می کنیم تا بفهمیم چگونه و چرا به وجود آمده است ! *
*قاضی پس از شنیدن این حرف یکی از نزدیکان خود را صدا کرد و آهسته در گوش او
چیزی گفت آن مرد بیرون رفت و چند دقیقه بعد ، همراه با دو نفر که صندوقی را حمل
می کردند ، وارد اتاق شد . وقتی آن دو نفر صندوق را زمین گذاشتند ، قاضی از
برادرها پرسید: *
 بگویید داخل صندوق چیست ؟ *
*برادر بزرگتر پاسخ داد : *
 داخل صندوق چیزهای گرد و کوچکی وجود دارد . *
*برادر وسطی اضافه کرد : *
 آنچه برادرم به آن اشاره می کند ، انار است . *
*و برادر کوچکتر گفت : *
 این انارها هنوز خوب نرسیده اند . *
*قاضی دستور داد صندوق را باز کنند . توی صندوق پر از انارهای نارس بود ! قاضی
و همه کسانی که در آنجا بودند ، حیرت کردند . برادر بزرگتر وقتی حیرت حاضران را
دید ، توضیح داد : *
 جای هیچ تعجبی نیست ! وقتی صندوق را زمین گذاشتند ، کمی کج شد و چیزهای داخل
آن تکان می خورد . من از صدای تکان خوردن آنها فهمیدم گرد و ریز هستند . *
*برادر وسطی اضافه کرد : *
 من حدس زدم چیزهای گرد و ریزی که در این منطقه وجود دارد انار است . *
*سرانجام برادر کوچکتر گفت : *
من هم می دانستم در این فصل انارها نارس هستند. *
*قاضی که از توضیح آنها لذت برده بود ، خواست بگویند چگونه نشانی های شتر گم
شده را فهمیده اند. *
*برادر بزرکتر پاسخ داد : *
رد پای شتر در بیابان معلوم بود . و مرد اسب سوار هم گردن می کشید همه جا را
نگاه می کرد . من از آنجا فهمیدم دنبال شتر خود می گردد . *
*برادر وسطی اضافه کرد : *
 علفهای سمت راست جاده خورده شده بود ، ولی علف های سمت چپ دست نخورده باقی
مانده بود ، من حدس زدم که چشم چپ شتر نابینا است که علف های آن طرف را ندیده
است . *
برادر کوچکتر گفت :
 در بین راه جای زانوهای شتر روی خاک باقی مانده بود . من فهمیدم که شتر در
آنجا نشسته است . در کنار این جای زانوها ، جای پای یک زن و یک بچه هم دیده می
شد . *
*قاضی به دانش برادران احترام گذاشت و به پدر آنان که چنین سرمایه ای برای
فرزندان خود باقی گذاشته بود ، آفرین گفت . بعد از آنان خواست که همانجا بمانند
و در کارها به او کمک کنند *

**********************************

تمنا باید قوی باشد
استاد شاگردش را به کنار دریاچه ای برد و گفت :
- (( امروز به تو یاد می دهم که اخلاص واقعی چیست .))
از شاگردش خواست تا همراهش وارد دریاچه شود ؛ بعد سر مرد جوان را گرفت و او را
زیر آب برد .
یک دقیقه گذشت . اواسط دقیقه دوم ، پسرک با تمام قوا دست و پا می زد تا خودش را
از دست استادش رها کند و به سطح آب بیاید . بعد از  دو دقیقه ، استاد او را رها
کرد . پسرک که نزدیک بود از نفس بیافتد ، به روی آب آمد .
فریاد زد : (( نزدیک بود مرا بکشید ! ))
استاد منتظر ماند تا نفس جوان برگردد و بعد گفت :
- (( نمی خواستم بکشمت ؛ اگر می خواستم ، دیگر اینجا نبودی . فقط می خواستم
بدانم وقتی زیر آب بودی چه احساسی داشتی .))
- (( احساس کردم دارم می میرم ! تنها چیزی که در زندگی می خواستم ، کمی هوا بود
! ))
- (( دقیقا همین است . اخلاص واقعی تنها وقتی ظاهر می شود که تمنائی داشته
باشیم و اگر به آن نرسیم ، بمیریم . ))
**********************************

الو ... الو... سلام
کسي اونجا نيست ؟؟؟؟؟
مگه اونجا خونه ي خدا نيست؟
پس چرا کسي جواب نميده؟
يهو يه صداي مهربون! ..مثل اينکه صداي يه فرشتس .بله با کي کار داري کوچولو؟
خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.
بگو من ميشنوم .کودک متعجب پرسيد: مگه تو خدايي ؟من با خدا کار دارم ...
هر چي ميخواي به من بگو قول ميدم به خدا بگم .
صداي بغض آلودش آهسته گفت يعني خدام منو دوست نداره؟؟؟؟
فرشته ساکت بود .بعد از مکثي نه چندان طولاني:نه خدا خيلي دوستت داره.مگه کسي
ميتونه تو رو دوست نداشته باشه؟
بلور اشکي که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روي گونه اش غلطيد
وباهمان بغض گفت :اصلا اگه نگي خدا
باهام حرف بزنه گريه ميکنما...
بعد از چند لحظه هياهوي سکوت ؛
بگو زيبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگيني ميکند بگو..ديگر بغض امانش را
بريده بود بلند بلند گريه کرد وگفت:خدا جون خداي مهربون،خداي قشنگم ميخواستم
بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...چرا ؟اين مخالف تقديره .چرا دوست
نداري بزرگ بشی؟آخه خدا من خيلي تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم
.اگه بزرگ شم نکنه مثل بقيه فراموشت کنم؟
نکنه يادم بره که يه روزي بهت زنگ زدم ؟نکنه يادم بره هر شب باهات قرار
داشتم؟مثل بقيه که بزرگ شدن و حرف منو نمي فهمن.
مثل بقيه که بزرگن و فکر ميکنن من الکي ميگم با تو دوستم .مگه ما باهم دوست
نيستيم؟پس چرا کسي حرفمو باور نميکنه ؟خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه
اينطوري نمي شه باهات حرف زد...
خدا پس از تمام شدن گريه هاي کودک:آدم ،محبوب ترين مخلوق من.. چه زود خاطراتش
رو به ازاي بزرگ شدن فراموش ميکنه...کاش همه مثل تو به جاي خواسته هاي عجيب من
رو از خودم طلب ميکردند تا تمام دنيا در دستشان جا ميگرفت.
کاش همه مثل تو مرا براي خودم ونه براي خودخواهي شان ميخواستند .دنيا براي تو
کوچک است ...
بيا تا براي هميشه کوچک بماني وهرگز بزرگ نشوي...
کودک کنار گوشي تلفن،درحالي که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو
رفت

**********************************
*یه مارگیرنشسته بود دم لونه یه مار خوش خط وخالی.*
*می خواست بگیردش.*
*یکی از اولیای خدا که منطق حیوانات رو هم ادراک می کرد*
* از اونجا می گذشت.*
*ماره رو کرد به این عبد صالح خدا و گفت:*
* این می خواد منو بگیره.*
*خیال کرده می تونه منو بگیره.رفت و*
* بعد از چند دقیقه که برگشت دید *
*که اون شخص ماره رو گرفته و گذاشته تو کیسه داره می بره.*
*به ماره گفت تو که گفتی نمی تونه منو بگیره.پس چی شد؟*
*ماره گفت:**من عاشق یکی از اسماء خداوند هستم.*
*این منو قسم داد به اون اسمی که عاشقشم. *
*گفت خستم کردی دیگه بیا بیرون.اسم محبوب منو آورد *
*منم به خاطر عشق به محبوبم اومدم بیرون.گفتم ولش کن*
* اسم حبیبم رو برده بذار برم تو دامش.*
*خدایا ما به عشق تو چه کردیم ؟ نمی دونم خدایا دوستت دارم...*

درويشی مستجاب الدعوه در بغداد پديد آمد . حجاج يوسف را خبر کردند ،
بخواندش و گفت : دعای خيری بر من کن . گفت : خدايا جانش بستان. گفت : از
بهر خدای اين چه دعاست ؟ گفت : اين دعای خيرست تو را و جمله مسلمانان را
اى زبردست زير دست آزار
گرم تا كى بماند اين بازار؟
به چه كار آيدت جهاندارى
مردنت به كه مردم آزارى
**********************************

حکايت
حاتم طايی را گفتند: از تو بزرگ همت تر در جهان ديده ای يا شنيده ای ؟
گفت : بلی ، روزی چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را ، پس به گوشه
صحرا به حاجتی برون رفته بودم ، خارکنی را ديدم پشته فراهم آورده .
گفتمش : به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط او گرد آمده اند ؟
گفت
هر كه نان از عمل خويش خورد
منت حاتم طائى نبرد
**********************************

مادرش به او گفت : زيرا من يك زن هستم .پسر بچه گفت: من نمي فهمم
مادرش او را در آغوش گرفت و گفت : تو هيچگاه نخواهي فهميد
بعدها پسر كوچك از پدرش پرسيد : چرا مادر بي دليل گريه مي كند
پدرش تنها توانست به او بگويد : تمام زن ها براي هيچ چيز گريه مي كنند
پسر كوچك بزرگ شد و به يك مرد تبديل گشت ولي هنوز نمي دانست چرا زن ها بي دليل
گريه مي كنند
بالاخره سوالش را براي خداوند مطرح كرد و مطمئن بود كه خدا جواب را مي داند .او
از خدا پرسيد : خدايا چرا زن ها به آساني گريه مي كنند؟
خدا گفت زماني كه زن را خلق كردم مي خواستم كه او موجود به خصوصي باشد بنابراين
شانه هاي او راآن قدر قوي آفريدم تا بار همه دنيا را به دوش بكشد. و همچنين
شانه هايش آن قدر نرم باشد كه به بقيه آرامش بدهد
من به او يك نيروي دورني قوي دادم تا توانايي تحمل زايمان بچه هايش راداشته
باشد ووقتي آن ها بزرگ شدند توانايي تحمل بي اعتنايي آن ها را نيز داشته باشد
به او توانايي دادم كه در جايي كه همه از جلو رفتن نااميد شده اند او تسليم
نشود و همچنان پيش برود . به او توانايي نگهداري از خانواده اش را دادم حتي
زماني كه مريض يا پير شده است بدون اين كه شكايتي بكند
به او عشقي داده ام كه در هر شرايطي بچه هايش را عاشقانه دوست داشته باشد حتي
اگر آن ها به او آسيبي برسانند. به او توانايي دادم كه شوهرش را دوست داشته
باشد و از تقصيرات او بگذرد و هميشه تلاش كند تا جايي در قلب شوهرش داشته
باشد.به او اين شعور را دادم كه درك كند يك شوهر خوب هرگز به همسرش آسيب نمي
رساند اما گاهي اوقات توانايي همسر ش را آزمايش مي كند وبه او اين توانايي را
دادم كه تمامي اين مشكلات را حل كرده و با وفاداري كامل در كنار شوهرش با قي
بماند
و در آخر به او اشك هايي دادم كه بريزد .اين اشك ها فقط مال اوست و تنها براي
استفاده اوست در هر زماني كه به آن ها نياز داشته باشد. او به هيچ دليلي نياز
ندارد تا توضيح دهد چرا اشك مي ريزد
خدا گفت : زيبايي يك زن در چشمانش نهفته است زيرا چشم هاي او دريچه روح اوست ،
ودر قلب او جايي كه عشق او به ديگران در آن قرار دارد

کاش کودک بودم تا شبها قبل از اینکه بفهمم چه کسی برایم لالایی گفته،
عمیق ترین خواب دنیا را داشتم.وصبح ها با خمیازه وعشوه ای کودکانه
بعد از همه از خواب برمی خواستم.

ای کاش کودک بودم ، تا هر وقت دلم می گرفت با صدای بلند گریه می کردم
و داد می زدم تا همه درد مرا بفهمند.

ای کاش کودک بودم ، تا عروسکهایم را در اختیار می گرفتم و
هر گونه که دوست دارم با آنها بازی می کردم و هیچ وقت عروسک هیچ کس نمی شدم.
ای کاش کودک بودم ،تا بزرگ ترین شیطنت زندگیم نقاشی روی دیوار بود.
ای کاش کودک بودم ، تا از ته دل می خندیدم،
نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب داشته باشم.
ای کاش کودک بودم ، تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه تو،
همه چیز را فراموش می کردم.

**********************************

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی
اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .
تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .
من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول
را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی
تمام مشکلات من حل می شد.
من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام
مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده
و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود
که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .
نتیجه اخلاقی :
هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام
کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید .
مانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد، کجا هستید

**********************************

داستان کشور کار
اين داستان کشوري است که بسيار بد آب و هوا ونا امن است وزندگي در آن بسيار سخت ومشقت بار است ومحدوديتهاي زيادي در آن وجود دارد ولي بر عکس از نظر کسب کار ودر آمد يک مکان خاص و استثنايي است و موقعيتهاي بسيار خوب و طلايي براي کسب و کار وجود دارد ولي هر کس فقط يک بار آن هم با يک ويزاي محدود مي تواند در آن کشور زندگي و کار کند و بعد از آن بايد به کشور خود باز گردد و در کشور خود با ثروتي که در انجا اندوخته است يک زندگي خوب و رويايي را شروع کند زيرا در غير از آن کشور هيچ موقعيتي براي کار در کشور خودشان وجود ندارد . اساسي ترين نکته زندگي در آن کشور اين است که افرادي که در آن کار مي کنند در آمد خود را فقط از طريق حساب بانکي مي توانند به حساب خود در کشورشان واريز کنند زيرا بر اساس قوانين آن کشور هيچ کس نمي تواند چيزي جز يک دست لباسي که بر تن دارد از آن کشور خارج کند وهر چيزي غير از آن را با خود داشته باشد در فرود گاهاي آن کشور توقيف مي شود و اين اشتباهي است که اکثر افرادي که در آن کشور کار مي کنند مرتکب مي شوند واين قانون کلي را فراموش مي کنند و مي خواهند همه درآمد خود را بصورت طلا وپول واجناس مختلف از آن کشور خارج کنندکه همه آنها در فرودگاه توقيف مي شود و فقط با يکدست لباس راهي شهر وديار خود مي شوند وبايد بقيه عمر خود را با فقر و در آتش حسرت فرصتهاي از دست رفته بگذرانند.
اين داستان زندگي ما در اين دنياست که محدود است ولي آن را نامحدود تصور مي کنيم سخت است ولي شيرين تصور مي کنيم فرصت اندوختن است ولي آنرا هدر مي دهيم. و براي زندگي اصلي و جاودانه خود هيچ نمي اندوزيم .تا در آخرت سر افراز وسر بلند باشيم واين قانون کلي را فراموش مي کنيم که از اين دنيا جز يک کفن نمي توانيم ببريم در حالي که هزاران بار با چشم وگوش تن ديده وشنيده ايم ولي هيچ گاه با چشم وگوش جان نديده ايم و فراموش مي کنيم هر آنچه در اين دنيا مي اندوزيم مال همين دنياست و فقط اعمال ماست که مي ماند چه خوب وچه بد و چه خوب است که خوب باشد و بماند.
**********************************
باور نمي کنم خدا وجود داشته باشه!

مردي براي اصلاح سر و صورتش به آرايشگاه رفت.
در حال کار، گفتگوي جالبي بين آنها در گرفت.
آنها به موضوع «خدا » رسيدند،
آرايشگر گفت: من باور نمي کنم خدا وجود داشته باشد!
مشتري پرسيد :چرا؟
آرايشگر گفت : کافي است به خيابان بروي تا ببيني چرا خدا وجود ندارد.
اگر خدا وجود داشت آيا اين همه مريض مي شدند؟
بچه هاي بي سرپرست پيدا مي شدند؟ اين همه درد و رنج وجود داشت؟
نمي توانم خداي مهرباني را تصور کنم که اجازه مي دهد اين چيز ها وجود داشته باشند.
مشتري لحظه اي فکر کرد،اما جوابي نداد؛چون نمي خواشت جروبحث کند.
آرايشگر کارش را تمام کرد و مشتري از مغازه بيرون رفت.
در خيابان مردي را ديد با موهاي بلند و کثيف و به هم تابيده و ريش اصلاح نکرده...
مشتري برگشت و دوباره وارد آرايشگاه شد و به آرايشگر گفت:
به نظر من آرايشگرها هم وجود ندارند.
آرايشگر با تعجب گفت:چرا چنين حرفي مي زني؟
من اين جا هستم،همين الان موهاي تو را کوتاه کردم.
مشتري با اعتراض گفت : نه!!! آرايشگر ها وجود ندارند،
چون اگر وجود داشتند،
هيچ کس مثل مردي که آن بيرون است، با موهاي بلند و کثيف و ريش اصلاح نکرده پيدا نمي شد.
آرايشگر گفت : نه بابا ؛ آرايشگر ها وجود دارند،
موضوع اين است که مردم به ما مراجعه نمي کنند.
مشتري تاييد کرد: دقيقا! نکته همين است.
خدا هم وجود دارد!
فقط مردم به او مراجعه نمي کنند و دنبالش نمي گردند.
براي همين است که اين همه درد و رنج در دنيا وجود دارد
**********************************

يادم باشد : که روز و روزگار خوش است و تنها دل من است که دل نيست ،

يادم باشد : جواب کينه را با کمتر از مهر و جواب دو رنگي را با کمتر از صداقت ندهم ،

 

 

 

 

يادم باشد : بايد در برابر فرياد ها سکوت کنم و براي سياهي ها نور بپاشم ،

يادم باشد : از چشمه ، درس خروش بگيرم و از آسمان ، درس پاک زيستن،

 

 

 

يادم باشد سنگ خيلي تنهاست، بايد با او هم لطيف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند ،

يادم باشد براي درس گرفتن و درس دادن به دنيا آمده ام نه براي تکرار اشتباهات گذشته

 

 

 

يادم باشد هر گاه ارزش زندگي يادم رفت در چشمان حيوان بي زباني که به سوي

قربانگاه مي رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پي ببرم ...

يادم باشد مي توان با گوش سپردن به آواز شبانه دوره گردي که از سازش عشق

 

 

 

 

 

مي بارد به اسرار عشق پي برد و زنده شد !

 

يادم باشد گره تنهايي و دلتنگي هر کسي فقط به دست خودش باز مي شود ، يادم باشد : حرفي نزنم که دلي بلرزد و خطي ننويسم که کسي را آزار دهد ،

 

 

نظر یادت نره...........



:: موضوعات مرتبط: *مطالب عارفانه و سخن دل* , ,
:: بازدید از این مطلب : 550
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : 3 / 3 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سيما

زيبا ترين چيز در دنيا

روزی فرشته ای از فرمان خدا سرپیچی کرد وبرای پاسخ دادن به عمل اشتباهش در مقابل تخت قضاوت احضار شد. فرشته از خداوند تقاضای بخشش کرد. خداوند با مهربانی نگاهی به فرشته انداخت و فرمود: من تورا تنبیه نمیکنم، ولی تو باید کفاره گناهت را بپردازی. کاری را به تو محول میکنم، به زمین برو و با ارزشترین چیز دنیا را برای من بیاور.

فرشته خوشحال از اینکه فرصتی برای بخشوده شدن دارد به سرعت به سمت زمین رفت. سالها روی زمین به دنبال با ارزشترین چیز دنیا گشت. روزی به یک میدان جنگ رسید، سرباز جوانی رایافت که به سختی زخمی شده بود. مرد جوان دردفاع از کشورش با شجاعت جنگیده بود وحالا درحال مردن بود فرشته آخرین قطره از خون سرباز را برداشت وبا سرعت به بهشت باز گشت.

 

 خداوند فرمود: به راستی چیزی که تو آوردی باارزش است. سربازی که زندگیش را برای کشورش میدهد، برای من خیلی عزیز است، ولی برگرد وبیشتر بگرد.

فرشته به زمین بازگشت وبه جستجوی خود ادامه داد. سالیان دراز در شهرها، جنگلها، ودشتها گردش کرد. سرانجام روزی در بیمارستان بزرگ پرستاری دید که بر اثر یک بیماری در حال مرگ بود.

پرستار از افرادی مراقبت کرده بود که این بیماری را داشتند و آنقدر سخت کار کرده بودکه مقاومتش را از دست داده بود. پرستار رنگ پریده در تختخواب سفری خود خوابیده بود ونفس نفس میزد.

در حالی که پرستار نفسهای آخرش را میکشید، فرشته آخرین نفس پرستار را برداشت و به سرعت به سمت بهشت رفت.

وبه خداوند گفت: خدوندا مطمئنم آخرین نفس این پرستار فداکار با ارزشترین چیزدر دنیاست. خداوند پاسخ داد: این نفس چیز با ارزشی است. کسی که زندگیش را برای دیگران میدهد، یقینا از نظر من با ارزش است. ولی برگرد ودوباره بگرد.

فرشته برای جستجو ی دوباره به زمین بازگشت وسالیان زیادی گردش کرد.

شبی مرد شروری را که براسبی سوار بود درجنگل یافت. مرد به شمشیر و نیزه مجهز بود. او میخواست از نگهبان جنگل انتقام بگیرد.

مرد به کلبه کوچکی که جنگلبان وخانواده اش درآن زندگی میکردند، رسید. نور از پنجره بیرون میزد. مرد شرور از اسب پایین آمد و از پنجره داخل کلبه را بدقت نگاه کرد.

زن جنگلبان را دیدکه پسرش را میخواباند و صدای اورا که به فرزندش دعای شب را یاد میداد، شنید. چیزی درون قلب سخت مرد، ذوب شد. آیا دوران کودکی خودش را بیاد آورده بود؟

چشمان مرد پر از اشک شده بود وهمان جا از رفتار ونیت زشتش پشیمان شد و توبه کرد.

فرشته قطره ای اشک از چشم مرد برداشت و به سمت بهشت پرواز کرد.

خداوند فرمود:

این قطره اشک با ارزشترین چیز در دنیاست، برای اینکه این اشک آدمی است که توبه کرده و توبه درهای بهشت را باز میکند.



:: موضوعات مرتبط: *داستان* , ,
:: بازدید از این مطلب : 507
|
امتیاز مطلب : 63
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 21 / 2 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سيما

شرط دوم عشق...

روزي يكي از خانه هاي دهكده آتش گرفته بود. زن جواني همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند.

شيوانا و بقيه اهالي براي كمك و خاموش كردن آتش به سوي خانه شتافتند.

 

وقتي به كلبه در حال سوختن رسيدند و جمعيت براي خاموش كردن آتش به جستجوي آب و خاك برخاستند شيوانا متوجه جواني شد كه بي تفاوت مقابل كلبه نشسته است و با لبخند به شعله هاي آتش نگاه مي كند. شيوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسيد:" چرا بيكار نشسته اي و به كمك ساكنين كلبه نرفته اي!؟"

جوان لبخندي زد و گفت:" من اولين خواستگار اين زني هستم كه در آتش گير افتاده است. او و خانواده اش مرا به خاطر اينكه فقير بودم نپذيرفتند و عشق پاك و صادقم را قبول نكردند. در تمام اين سالها آرزو مي كردم كه كائنات تقاص آتش دلم را از اين خانواده و از اين زن بگيرد. و اكنون آن زمان فرا رسيده است."

شيوانا پوزخندي زد و گفت:" عشق تو عشق پاك و صادق نبوده است. عشق پاك هميشه پاك مي ماند! حتي اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بي مهري در حق او روا سازد.

عشق واقعي يعني همين تلاشي كه شاگردان مدرسه من براي خاموش كردن آتش منزل يك غريبه به خرج مي دهند. آنها ساكنين منزل را نمي شناسند اما با وجود اين در اثبات و پايمردي عشق نسبت به تو فرسنگها جلوترند. برخيز و يا به آنها كمك كن و يا دست از اين ادعاي عشق دروغين ات بردار و از اين منطقه دور شو!"

اشك بر چشمان جوان سرازير شد. از جا برخاست. لباس هاي خود را خيس كرد و شجاعانه خود را به داخل كلبه سوزان انداخت. بدنبال او بقيه شاگردان شيوانا نيز جرات يافتند و خود را خيس كردند و به داخل آتش پريدند و ساكنين كلبه را نجات دادند. در جريان نجات بخشي از بازوي دست راست جوان سوخت و آسيب ديد. اما هيچكس از بين نرفت.

روز بعد جوان به درب مدرسه شيوانا آمد و از شيوانا خواست تا او را به شاگردي بپذيرد و به او بصيرت و معرفت درس دهد. شيوانا نگاهي به دست آسيب ديده جوان انداخت و تبسمي كرد و خطاب به بقيه شاگردان گفت:" نام اين شاگرد جديد "معناي دوم عشق" است. حرمت او را حفظ كنيد كه از اين به بعد بركت اين مدرسه اوست



:: موضوعات مرتبط: *داستان* , ,
:: بازدید از این مطلب : 397
|
امتیاز مطلب : 59
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : 21 / 2 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سيما

رفاقت غير معمول

 

سالها پيش در يكي از نواحي كوهستاني و جنگ زده ي جنوب شرقي كشور دو نفر با يك اتفاق با هم رفاقتي بزرگ پيدا كردند ، دونفر از دو دنياي متفاوت يكي برخواسته از زندگي مرفع و عيوني شمال تهران به نام محمد و ديگري  از دنياي ساده و بي آلايش متوسط شهرستان به نام رحيم .

هردو مانند برادر پشت هم بودند و روزگار سخت و پر فراز و نشيب خدمت و جنگ رو مي گذروندند و بيشتر و بيشتر به هم عادت پيدا مي كردن و بيشتر با هم عياق مي شدند و بلاخره اون دوران سخت به سر رسيد و هردوشون با هم دوران سربازي رو به انتها رسوندند.

پدر محمد يك كارخانه دار بزرگ بود و محمد مي خواست به محض برگشتن به پيش پدرش برگردد و همينطور از مدتها قبل براي اثبات رفاقتش به رحيم تصميم گرفته بود كه اون رو با خودش به تهران ببره و در دستگاه پدرش رحيم رو مشغول كند . به رحيم گفت و رحيم هم بسيار خوشحال شد و هردو دوست با هم پيش پدر محمد برگشتند.

پدر محمد با ديدن محمد كه با كله شقي به سربازي رفته بود تا دين خودش رو به ميهنش ادا كند بسيار خوشحال شد و هم محمد و هم رحيم رو در آغوش محبتهاي خودش قرار داد. محمد رو صاحب يكي از شركتهاي بزرگش كرد و اجازه داد كه رحيم هم به محمد در اين كار كمك كند و همچنين خودش هم چون عقابي تيز بين از دور هواي هردو شون رو داشت و كمكشون مي كرد.

رحيم كه از محبت هاي بزرگ محمد  بسيار شادمان بود تصميم گرفت كه ز اون پس محمد رو ارباب خود بخواند و همچنين پيش محمد قسم خورد كه هرگز اجازه ندهد كه محمد تنها بموند . محمد هم بسيار با ارباب خطاب شدن توسط رحيم مخالف بود ولي نتوانست كه رحيم رو از اين كار پشيمان كند و خودش هم مثل رحيم سوگند خورد كه هميشه يار و ياور رحيم بهترين رفيقش باشد.

بعد از گذشت مدت نسبتا زيادي بلاخره با پشتكار و همدلي هردوشون ، قدم در راه پيشرفت تجاري گذاشتند و شروع به ترقي كردند و اونقدر همديگر رو دوست داشتند كه ديگر جونشون براي همديگر فدا مي كردند.

پيشرفت محمد و رحيم اونقدر زياد بود كه كم كم داشتند جا پاي پدر محمد مي گذاشتند و پدر محمد هم كه به صورت مخفيانه خيلي كمك هردوشون مي كرد هم بي نهايت خوشحال بود و كم كم هردوشون رو در تمام فعاليتهاي خودش بازي داد و بيش از پيش هردوشون رو به موفقيتهاي بزرگ نزديك كرد.

محمد از مدتها قبل با يه دختري با محبت و بسيار متين و با وقار به نام پانته آ آشنا بود و با هم رفت و آمد زيادي داشتند و هردوشون به همديگر علاقه اي زياد داشتند و محمد پانته آ رو هم به فعاليتهاي خودش وارد كرد و پانته آ هم بسيار با استعداد و باهوش بود و اون هم در موفقيتهاي بعدي محمد و رحيم هم نقش داشت.

محمد خيلي رحيم رو دوست داشت و براي همين رحيم رو شريك نيمي از سرمايه ي خودش كرد و با اين كارش ديگر رحيم بنده ي محبت هاي محمد شد و چنان پيوند سختي ميان هردوشون پيش اومد كه هيچ نيروئي نمي توانست آنها رو از هم جدا كند

محمد ديگر سنش بالا رفته بود و به  30 سالگي رسيده بود و از دور متوجه علاقه ي پانته آ به خودش شده بود چون اون هم با اينكه سنش به 27 سال رسيده بود ولي ازدواج نمي كرد و تمامي خواستگارانش رو هم يكي پس از ديگري مايوس مي كرد تا اينكه به صورت رسمي به پانته آ پيشنهاد ازدواج داد و پانته آ هم با خوشحالي تمام قبول كرد و با همديگر قرار گذاشتند بعد از سروسامان دادن كارهايشان ديگران رو هم از تصميم خودشون خبردار كنند .

در همين مدت پدر محمد ديگر به بستر افتاده بود و از كهولت سن رنج مي برد و براي همين تصميم گرفت كه تمام سرمايه و املاكش رو به محمد و رحيم بسپرد و درست بعد از اين كار هردوشون رو تنها گذاشت و به ديار باقي شتافت.

محمد و رحيم با اين اتفاق غمناك ضربه ي سختي رو خوردند و تنها ياور محمد در اون داغ فرآق پدرش رحيم بود و رحيم حتي يك لحظه هم محمد رو تنها نگذاشت و اصلا اجازه نداد كه محمد احساس تنهائي كند .

رحيم از رابطه ي بين محمد و پانته ا خبر نداشت و فقط مي ديد كه اين دوتا با رفت و آمد داشتند و كم كم خودش هم با پانته ا آشنا شد و فهميد كه هنوز پانته ا ازدواج نكرده و كم كم رحيم هم به پانته آ علاقه يافت ولي اصلا خبر نداشت كه محمد و پانته ا با همديگر قرار ازدواج گذاشتند.

يه روز رفت پيش محمد و به محمد اين چنين گفت : ارباب تو تنها ياور من هستي و من زندگي ام رو مديون تو هستم و تا به حال محبتهائي كه تو در حق من كردي  حتي پدر هم در حق فرزندش نمي كند . من در اين غربت تهران فقط تو رو دارم و ازت خواهش مي كنم كه كمكم كني.

محمد در جواب گفت اين چه حرفي هستش ، تمام زندگي من متعلق به تو و يادت نيست من قسم خوردم كه هميشه كمك تو باشم و حالا من بايد چه كاري بكنم.

رحيم با شنيدن حرفهاي محمد بسيار خوشحال شد و پريد و روي محمد رو بوسيد و گفت كه من به يه دختر علاقه مند شدم و تنها تو هستي كه با اون رابطه داري و ازت مي خوام كه كمكم كني برم به خواستگاري اش .

محمد دريافت كه رحيم منظورش كيست و سريع گفت منظورت پانته ا  است . رحيم هم بلافاصله گفت درسته ، اون خيلي با محبته و خيلي هم خوش زبون و مودب و من هم عاشقش شدم.

محمد با شنيدن اين موضوع بسيار پريشون شد و تنها با رحيم گفت كه فقط بايد يه مدتي رو صبر كني و رحيم هم قبول كرد و بعد رفت.

محمد در آستانه ي تصميم سختي قرار داشت و مدتها به اين مسئله فكر كرد و با خودش مي گفت كه من حتما مورد يك آزماش قرار گرفته ام و بايد بين سوگند رفاقت و اون پيوند مقدس دوستي با رحيم و همچنين عشق به پانته آ يكي رو انتخاب كنم

 

چون خيلي زياد بود بقيه در ادامه مطلب



:: موضوعات مرتبط: *داستان* , ,
:: بازدید از این مطلب : 428
|
امتیاز مطلب : 60
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : 21 / 2 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سيمين

سنگ قبرم را نمي سازد كسي

                                         مانده ام در كوچه هاي بي كسي 

بهترين دوستم مرا از ياد برد

                                         سوختم،خاكسترم را باد برد   



:: موضوعات مرتبط: *شعر* , ,
:: بازدید از این مطلب : 577
|
امتیاز مطلب : 73
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : 21 / 2 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سيمين

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زيبای اون خيره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به اين مساله نميکرد .
آخر کلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و از من خداحافظی کرد

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

تلفن زنگ زد .خودش بود . گريه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پيشش. نميخواست تنها باشه. من هم اينکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو ميکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از  2  ساعت ديدن فيلم و خوردن  3  بسته چيپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و از من خداحافظی کرد

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نميخواد با من بياد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم که اگه زمانی هيچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتيم با هم ديگه باشيم ، درست مثل يه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ايستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون کريستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من اين رو ميدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خيلی خوبی داشتيم " ، و از من خداحافظی کرد

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

يه روز گذشت ، سپس يک هفته ، يک سال ... قبل از اينکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلی فرا رسيد ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگيره. ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اينو ميدونستم ، قبل از اينکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصيلی ، با گريه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترين داداشی دنيا هستی ، متشکرم و از من خداحافظی کرد

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج ميکنه ، من ديدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جديدی شد. با مرد ديگه ای ازدواج کرد. من ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اينطوری فکر نمی کرد و من اينو ميدونستم ، اما قبل از اينکه از کليسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

سالهای خيلی زيادی گذشت . به تابوتی نگاه ميکنم که دختری که من رو داداشی خودش ميدونست توی اون خوابيده ، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند ، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه ، دختری که در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو ميکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من يه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نيمدونم ... هميشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.

ای کاش اين کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر می کردم و گريه !

اگه همديگرو دوست داريد ، به هم بگيد ، خجالت نکشيد ، عشق رو از هم دريغ نکنيد ، خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنيد ، منتظر طرف مقابل نباشيد، شايد اون از شما خجالتی تر و عاشق تر باشه.



:: موضوعات مرتبط: *داستان* , ,
:: بازدید از این مطلب : 479
|
امتیاز مطلب : 51
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : 21 / 2 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سيمين

به غم كسي اسيرم كه ز من خبر ندارد

                                                 عجب از محبت من كه در او اثر ندارد

غلط است هر كه گويد دل به دل راه دارد

                                                دل من ز غصه خون شد دل تو خبر ندارد  



:: موضوعات مرتبط: *شعر* , ,
:: بازدید از این مطلب : 547
|
امتیاز مطلب : 63
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 21 / 2 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سيمين

اي دوست

  

ای دوست

دلت همیشه زندان منست

آتشکده عشق توازآن منست

آن روز که لحظه وداع من وتوست

آن شوم ترین لحظه پایان منست

عاشقی راشرط اول ناله وفریاد نیست

تاکسی ازجان شیرین نگذردفرهادنیست

عاشقی مقدور هرعیاش نیست

غم کشیدن صنعت نقاش نیست

درتاریکی چشم هایت راجستم

درتاریکی چشم هایت رایافتم

وشبم پرستاره شد 

 

      

 

 



:: موضوعات مرتبط: *شعر* , ,
:: بازدید از این مطلب : 534
|
امتیاز مطلب : 82
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
تاریخ انتشار : 21 / 2 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سيمين

مي ميرم بي تو

سردیه نگاهو بشکن

          فاصله سزای ما نیست

                  تو بدون واسه همیشه

                        این جدایی حق ما نیست

                                          بودن تو ارزومه

                                       حتی واسه یه لحظه

                                          می میرم بی تو

                                     خوندن من یه بهانست

                                یه سرود عاشقانست

                        من برات ترانه میگم

                      تا بدونی که باهاتم

                تو خود دلیل بودنم

 بی تو شب سحر نمی شه 

   می میرم بی تو

     من عشقتو به همه دنیا نمی دم

       حتی یادتو به کوه و دریا نمی دم

              با تو می مونم واسه همیشه

                  اگه دنیا بخواد منو تو تنها بمونیم

                       واست می میرم جواب دنیارو میدم

                             با تو می مونم واسه همیشه

                                    خاطرات تورو چه خوب چه بد حک میکنم  

                                       توی تنهاییام فقط به تو فکر میکنم 

                                      با تو می مونم واسه همیشه......

 



:: موضوعات مرتبط: *شعر* , ,
:: بازدید از این مطلب : 525
|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 21 / 2 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سيمين

تو یاس باغ دلمی          تنها کسم تو عالمی

 

باغ دلم بهاریه           وقتی همیشه با منی

 

شمع وجودم تویی           نور و طلوعم تویی

 

وقتی که هستی با من         عمرم وجونم تویی

 

تنها تویی  تو فکر من         هم کار من هم ذکر من
 
وقتی نباشی میمیرم          ای عشق من وجود من

تو یاس باغ دلمی         تنها کسم تو عالمی

 

باغ دلم بهاریه           وقتی همیشه با منی

 

تو شهاب آسمونی         مقصدت دل زمینه

 

وقتی میای به مقصد         دل من فرش زمینه

 

وقتی که پا میذاری         دنیا رو جا میذاری

 

میایی تو باغ دل من          دلت رو جا میذاری

 

تو یاس باغ دلمی          تنها کسم تو عالمی

 

باغ دلم بهاریه         وقتی همیشه با منی

 

وقتی چشام بارونیه        وقتی که من گریه دارم

 

دوست دارم داد بزنی       بگی که من دوست دارم

 

وقتی که من نگات کنم         دوست دارم کم بیارم

 

پشت پلک این چشام         یه قطره شبنم بیارم

 

تو یاس باغ دلمی         تنها کسم تو عالمی



:: موضوعات مرتبط: *شعر* , ,
:: بازدید از این مطلب : 486
|
امتیاز مطلب : 74
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : 21 / 2 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سيمين


 

زندگی یا گله یا پوچ،با تو گل بی تو پوچ.

 

 

اگر خدا حافظی در راه است ، سلام نکن .

 

اگر کلید قلبی رو نداری ، قفلش نکن .

 

اگردستی را گرفتی، رهایش نکن .

 

اگر دفتری را بستی، بازش نکن .

 

اگر قلبی را شکستی ، نازش نکن .

 

محبت مثل یه سکه می مونه ،که جای اون تو قلکه دله

 

برای در اوردنش باید دلو بشکنی .

 

می دونی واژه دوستی یعنی چه؟

 

داشتن اونی که ستایش کردنش ، تمومی نداره .

 

می خوام قلکه مو بشکنم ، تا با نصفش ناز تو رو بخرم ،با نصف دیگش، مداد رنگی بخرم ناز

 

 تو رو بکشم .

 

یک بوسه از لب های تو در خواب گرفتم، گویی که گل زچشمه ی

 

مهتاب گرفتم .

 

 

هرگز نتوانی که از من دور بمانی ، چون در دل خود عکس تو را قاب گرفتم .

 

هیچ وقت به خودت مغرور نشو ،برگ ها وقتی می ریزند که فکر می کنند طلا شدند .



:: موضوعات مرتبط: *مطالب عاشقانه* , ,
:: بازدید از این مطلب : 418
|
امتیاز مطلب : 69
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : 21 / 2 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سيما

عاشقا

اگه کسی رو دوست داشته باشی نمی تونی تو چشماش زل بزنی ....

 

نمی تونی دوریش رو تحمل بکنی ....

نمی تونی بهش بگی چقدر دوستش داری ...

نمی تونی بهش بگی چقدر بهش نیاز داری ...

برای همین عاشقا دیوونه میشن ....



:: موضوعات مرتبط: *مطالب عاشقانه* , *شعر* , ,
:: بازدید از این مطلب : 515
|
امتیاز مطلب : 80
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
تاریخ انتشار : 20 / 2 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سيما

تنهايي

در تک ثانیه ای  دل می بندیم

و سالها اسیر همان تک ثانیه ایم

پس سعی کن تنها باشی

و با تنهایی عادت کنی

زیرا که تنها به دنیا امدی

و تنها خواهی مرد

خدایا هر که در تنهاترین تنهائیام ،تنهام گذاشت

به حق این تنهایی تنهائیام ،تنهاش نزار

 



:: موضوعات مرتبط: *شعر* , ,
:: بازدید از این مطلب : 437
|
امتیاز مطلب : 66
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : 20 / 2 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سيما

حسرت

در حسرت چشم تو

دل ماه شکست

چشمان هزار غنچه

در راه شکست

تو رفتی و بعد تو

دلم مثل بلور

افتاد ز برج شوق و

نا گاه  شکست



:: موضوعات مرتبط: *شعر* , ,
:: بازدید از این مطلب : 533
|
امتیاز مطلب : 66
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : 20 / 2 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سيما

غربت

غربت آن نیست که تنها باشی

فارغ از فتنه ی فردا باشی

غربت آن است که چون قطره ی آب

در پی دریا باشی

غربت آن است که مثل

من و دل

در میان همه کس

یکه و تنها باشی



:: موضوعات مرتبط: *شعر* , ,
:: بازدید از این مطلب : 418
|
امتیاز مطلب : 63
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : 20 / 2 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سيما

خنديدن مثل ورزش كردن است

براساس يافته هاي يک پژوهش جديد، واکنش بدن افرادي که زياد و به طور مکرر مي خندند، مانند واكنشي است که در بدن افراد ورزشکار رخ مي دهد.

دکتر لي برک با ارايه نتايج تحقيقات خود درهمايش بيولوژي تجربي در کاليفرنيا اعلام کرد تماشاي طنز و فيلم کمدي براي سلامتي مفيد است.

دكتر برک، کارشناس مراقبت هاي پيشگيرانه و پژوهشگر ايمني شناسي روانشناسي عصبي دانشگاه لوما ليندا سال هاي طولاني در مورد تاثير خنده بر فيزيولوژي بدن انسان تحقيق کرده است.

اثرات خنده و تاثير اندوه بر هورمون هاي مهم چهارده داوطلب سالم شرکت کننده در اين تحقيق مورد ارزيابي قرار گرفته است.

در طي اين تحقيق سه هفته اي، هر شرکت کننده بنا به انتخاب خود، يا بيست دقيقه از فيلم « نجات سرباز رايان » را نگاه کرد و يا يک کليپ ويدئويي بيست دقيقه اي خنده دار و طنز را تماشا کرده بودند و داوطلبان، پس از گذشت يک هفته، اين روند را معکوس کردند.

در اين دوره، بلافاصله قبل و پس از تماشاي اين فيلم ها، از داوطلبان آزمايش فشار و نمونه خون گرفته شد.

اين پژوهشگر دريافته است که افرادي حداقل روزي بيست يا سي دقيقه  و به طور کلي به کرات مي خندند، از بعضي از مزايايي برخوردار مي شوند که که افراد ورزشکار بهره مي برند.

لي برک خاطرنشان کرده است : « شما مي توانيد روي کاناپه بنشينيد، کمدي تماشا کنيد و بخنديد و همزمان از مزايايي شبيه به فعاليت جسمي و ورزش بهرمند شويد. فشار خون و سطوح پائين تر ليپوپروتئين و بهتر شدن خلق و خو از جمله اين مزايا هستند.»

دكتر برک گفته است ما دريافتيم که سطوح کورتيزول و اپينفرين که هورمون هاي غم  و اندوه موجود در خون هستند، درشرکت کنندگاني که فيلم خنده دار تماشا کرده بودند، کاهش يافته بود و تاثير عمده اي بر افرادي که فيلم غمگين و ناراحت کننده ديده بودند، مشاهده نشد.



:: موضوعات مرتبط: *خواندني هاي جالب* , ,
:: بازدید از این مطلب : 429
|
امتیاز مطلب : 64
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : 20 / 2 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سيما

اشخاص نادان چه كتاب‌هايي مي‌خوانند؟

کتاب‌ و کتاب‌خوانی همیشه رنگی زیبا، روشنفکرانه، مدرن و شیکان و پیکان ندارد.گاهی کتاب‌خوانی به نمودی از بدترین و زشت‌ترین نمایه‌های و نمونه‌های زندگی ما آدم‌ها تبدیل می‌شود.درک این نکته شاید برای برخی از کتاب‌پژوهان و کتاب‌خوانان جدی بدیهی بنماید، اما برای همان کسانی که آن دست کتاب‌ها را می‌خرند و می‌خوانند و دوست می‌دارند، سخت و ناشدنی است.
کتاب به هر حال کالاست و مشتری خودش را دارد.هر کالایی برای هر نوع مشتری هست و مشتری برای همه نوع کالایی هم یافت می‌شود.اجناس بنجل و دست دوم و زشت و به درد نخور بسیاری هست که مشتری پر و پا قرص دارند.قاعدهٔ بازار می‌گوید که برای هر کالایی مشتری هست.«گروهی این گروهی آن پسندند».این انکار نشدنی است.
اما کتاب هم از این جنس کالاهاست.کتاب‌هایی هست که متخصصان می‌خوانند.کتاب‌هایی هست که دانشجویان می‌خوانند.کتاب‌هایی داریم که زنان خانه‌دار می‌خوانند.کتاب‌هایی می‌شناسیم که دختران دبیرستانی دوست می‌دارند.کتاب‌هایی هم هست که سلیقه‌های کج و بی‌معیار می‌پسندند.کتاب‌هایی هم هست که احمق‌ها دوست می‌دارند.من این دسته کتاب‌ها را «کتاب‌های مزخرف» می‌نامم.

این کتاب‌ها را باید دقیقاً توصیف کرد تا معلوم شود که چیستند و چه کاری با آدم‌ها می‌کنند.اما احمق‌ها چه کتاب‌هایی دوست می‌دارند؟ شاید بهتر باشد اول این سؤال را جواب بدهیم.به گمان من، احمق‌ها کتاب‌هایی را دوست دارند که این ویژگی‌ها را داشته باشند:

۱.خواندن آن‌ کتاب‌ها این حس را به آنان ببخشد که مهم‌اند.به قدری مهم که از این دست کتاب‌ها می‌خوانند که کمتر کسی می‌شناسد.


۲.این کتاب‌ها نظریه‌پردازی می‌کنند، آن هم در سطحی که در دسترس هیچ علمی نیست.نظریه‌های غیر‌قابل نقض، ابطال‌نشدنی، شخصی و پرطمطراق.وقتی برای اولین بار چنین کتاب‌هایی را می‌خوانید، جا می‌خورید.از عمق و غرابت نظریه‌هایی که صادر می‌کنند و احکامی که برای حل همهٔ مسائل می‌دهند شگفت‌زده می‌شوید.با خود فکر می‌کنید: «چرا تا به حال چنین چیزی نشنیده بودم؟»؛ «چرا دانشمندان زودتر این کشف را علنی نکرده‌اند؟»؛ «چرا این کتاب‌ را به زبان‌های مختلف دنیا ترجمه نمی‌کنند؟»… .ابتدا و البته در همان پنج دقیقهٔ اول این پرسش‌ها به ذهنتان خطور می‌کند.اما بعد کم‌کم داستان برایتان معلوم می‌شود.اما می‌توان به ضرس قاطع گفت: اگر در همان پنج یا با ارفاق ده دقیقهٔ اول نتوانید داستان را حدس بزنید، احتمالاً شما هم به جرگهٔ احمق‌ها پیوسته‌اید!

۳.این کتاب‌ها اغلب عنوان‌هایی احمقانه و گول‌زننده دارد: «چگونه ده روزه لاغر شویم؟»؛ «چرا فست‌فود؟»؛ «رنگ‌های عاشقانه»؛ «چگونه مردی را عاشق خود کنیم؟»؛ «راز سلامتی با گیاهخواری»؛ «رژیم آب‌درمانی همراه با بیست دستور‌العمل سلامتی»؛ «راز زندگی آنجلینا جولی»؛ «چرا داریوش رفیعی خودکشی کرد؟»؛ «۵۶۴ شیوهٔ هماغوشی»؛ «سردمزاجی زنان»؛ «چگونه زنی گرم‌مزاج داشته باشیم؟»؛ « بیایید ۷۳ روز چیزی نخوریم».


۴.این کتاب‌ها اغلب در شمارگان بالا منتشر می‌شوند و منبع مالی خوبی برای نویسنده و ناشر می‌شود که حدوداً تا هفت پشتشان را هم تأمین می‌کنند.

۵.این کتاب‌ها همیشه تا نیمه خوانده می‌شوند.هیچ احمقی حتی آن‌ها را تمام نمی‌کند.جای آن‌ها در قفسهٔ تنک کتابخانهٔ شخص احمق است و همیشه چند صفحه‌ای از آن‌ها بیشتر از صفحات دیگر خوانده شده یا به دیگران نشان داده شده‌اند.

۶.روی این کتاب‌ها اغلب عنوان‌های جالب توجه به نویسنده می‌دهند: دانشمند روسی؛ فضانورد چینی؛ مرتاض هندی؛ موبد آشورایا جینگ؛ برهمن تبتی؛ مخترع پوست گیاهی؛ فوق تخصص در غدد جنسی!

۷.این کتاب‌ها اغلب عکسی از نویسنده هم روی خود دارند.نویسنده در این عکس‌ها دارد به آسمان یا افق نامعلوم نگاه می‌کند یا کتاب بزرگی را باز کرده و دارد به آن نگاه می‌کند.


۸.کمی بعد از چاپ، این کتاب‌ها را در بساط حقیر دست‌فروشانی می‌بینید که کنار خیابان روی یک تکه گونی چیزهایی می‌فروشند.در کنار چند کتاب، با موضوعاتی مانند آموزش ویندوز ۹۸، پیوند دو گل، فالنامهٔ هندی، چند کالای دیگر هم وجود دارد: سرمه‌دان، تسبیح لاکی، دستگاه سوزن‌ نخ‌کن؛ سنجاق‌قفلی؛ یکی دو جفت کفش دست دوم زنانه و مردانه‌ متعلق به پنج دهه پیش، و دو دست دندان مصنوعی که معلوم نیست از دهان کدام مرده‌‌ای در‌آورده‌اند.

می‌توان به این فهرست نه چندان دلچسب باز هم افزود.اما به گمان نویسنده همین موارد برای شناخت کتاب‌هایی از این دست کفایت می‌کند.نویسندگانی که این کتاب‌ها را می‌نویسند، دست کم به هوای ثروت و شهرت و اهمیت این کار را می‌کنند و این خود دلیلی انسانی است.اما خوانندگانی که از این دست کتاب‌ها می‌خوانند، چه دلایل انسانی می‌توانند برای کار خود اقامه کنند؟ امید که روز‌به‌روز از شمار کتاب‌هایی که فقط احمق‌ها می‌خوانند کم شود.



:: موضوعات مرتبط: *خواندني هاي جالب* , ,
:: بازدید از این مطلب : 489
|
امتیاز مطلب : 66
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : 20 / 2 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سيما

طولاني‌ترين مسابقه فوتبال جهان

 بازيکنان دو تيم "کاستولد ال استارس" و "ال استارس" هندوستان براي ثبت نامشان در کتاب گينس 35 ساعت فوتبال بازي کردند.

به گزارش مهر، در عجيب ترين مسابقه فوتبال جهان روز يکشنبه گذشته بازيکنان دو تيم "کاستولد ال استارس" و "ال استارس" هندوستان مسابقه اي را با زمان 35 ساعت برگزار کردند که در اين ديدار عجيب 2100 دقيقه اي، 626 گل از خط دروازه‌ها عبور کرد.

بازيکنان حاضر در ليگ کاستولد چرچ، ساعت 18:30 دقيقه بعد از ظهر جمعه گذشته بازي را شروع کرده و در ساعت 6:30 دقيقه صبح روز يکشنبه با به صدا در آمدن سوت داور خسته و از نفس افتاده به اين بازي پايان دادند.

اين بازي که با نيت کمک به خيريه برگزار شد، آنقدر براي تماشاگران جذاب بود که اکثر قريب به اتفاق آنها تا پايان بازي بيدار ماندند و عده ديگري هم از مردم به فراخور زمان بازي در ساعات مورد نظرشان وارد ورزشگاه مي شدند.

عوايد اين بازي که 30 هزار پوند بود، براي ساخت يک مدرسه در هند اختصاص يافت که در نوع خود جالب به نظر مي رسد و اگر بارش سيل آساي باران به خاطر آب و هواي شرجي اين روزهاي هند، شرايط را براي ادامه بازي خطرناک نمي کرد، حتي اين بازي مي توانست به مدت طولاني تري برگزار شود.

در اين بازي که به خاطر ثبت در رکورد گينس و همچنين طولاني بودن زمان آن دو تيم با 18 بازيکن به جاي 11 بازيکن به ميدان آمده بودند، حق 9 تعويض داشتند. در نهايت چندين بازيکن از اين دو تيم 18 نفري به دليل مصدوميت از زمين بازي خارج شدند و آنقدر به نفس زدن افتاده بودند که ناي تکان خوردن نداشتند.

هر بازيکن به مدت سه ساعت در زمين بود و به مدت 5 دقيقه فرصت تعويض و استراحت داشت. همچنين هيچ يک از اعضاي تيم‌ها حق ترک زمين بازي را در حين بازي نداشتند و دقيقا قوانين فوتبال پياده شد، ضمن اينکه سه تيم داوري هم اين ديدار را قضاوت کردند.

پيت شپرت بازيکن تيم "ال استارس" در گفتگو با خبرگزاري‌ها اعتراف کرد از سختي بازي شوکه شده بود. اين بازيکن 24 ساله گفت:« ما جلسات تمريني بسيار سختي را پشت سر گذاشتيم اما اين جلسات نمي توانند براي بازي سخت و طولاني مثل اين بازي شما را کاملا آماده کنند.90 دقيقه زمان طولاني است اما پيش از اينکه استراحتي داشته باشيد بايد دو برابر اين مدت بازي کنيد.»

هنديها در فوتبال هم به نوعي مرتاض شده اند، پيش از اين در مسابقه‌اي که در منطقه بيشاپس کليو و ورزشگاه گلوسسترشاير برگزار شد، تيم "کاستولد ال استار"، تيم "کامبرا اف سي" را با نتيجه 333 بر 293 به عنوان طولاني ترين مسابقه شکست داد تا اين رکورد در کتاب گينس ثبت شود.



:: موضوعات مرتبط: *خواندني هاي جالب* , ,
:: بازدید از این مطلب : 384
|
امتیاز مطلب : 64
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : 20 / 2 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سيما

دلیل جالب زنان افغانی برای اینکه چرا 5قدم از همسران‌شان عقب‌تر راه می‌روند!

 

 

خانم باربارا والترز كه از مجریان بسیار سرشناس تلویزیون های معتبر آمریكاست سالها پیش از شروع مبارزات آزادی طلبانه افغانستان داستانی مربوط به نقشهای جنسیتی در كابل تهیه كرد. در سفری كه به افغانستان داشت متوجه شده بود كه زنان همواره و بطور سنتی 5 قدم عقب تر از همسرانشان راه می‌روند.

 

 خانم والترز اخیرا نیز سفری به كابل داشت ملاحظه كرد كه هنوز هم زنان پشت سر همسران خود قدم بر می‌دارند و علی رغم كنار زدن رژیم طالبان، زنان شادمانه سنت قدیمی‌را پاس می‌دارند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 


نتیجه اخلاقی این داستان: مهم نیست كه به چه زبانی حرف بزنید و یا به كجا بروید پشت سر هر مردی یك زن باهوش قرار دارد

 

 

این زن مستقیم به چشمان خانم والترز خیره شده و می‌گوید: بخاطر مین‌های زمینی!!

 

 

خانم والترز به یكی از این زنان نزدیك شده و می‌پرسد: چرا شما زنان اینقدر خوشحالید از اینكه سنت دیرین را كه زمانی برای از میان برداشتنش تلاش می‌كردید همچنان ادامه می‌دهید؟



:: موضوعات مرتبط: *خواندني هاي جالب* , ,
:: بازدید از این مطلب : 379
|
امتیاز مطلب : 62
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : 20 / 2 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سيما

قطاری که بدون توقف مسافران را سوار می‌کند!

 

چینی‌ها قصد دارند قطار پر سرعت ویژه‌‌ای را بسازند که هرگز توقف نمی‌کند اما قادر است مسافران را در تمام ایستگاه‌ها سوار و پیاده کند.

به گزارش خبرگزاری مهر، این قطار که قرار است در مسیر راه آهن دو هزار کیلومتری پکن ـ گوانتشو وارد خدمت شود می‌تواند در 30 ایستگاه بدون توقف مسافران را پیاده و سوار کند و به این ترتیب از اتلاف زمانی معادل دو ساعت و نیم جلوگیری کند.

عملکرد این ترن به این گونه است که مسافرانی که قصد عزیمت دارند، سوار اتاقکی می‌شوند که در ایستگاه توقف کرده است. زمانی که قطار در حال عبور از ایستگاه است از سرعت خود کم می‌کند و این اتاقک روی سقف قطار در جایگاه ویژه خود نصب می‌شود. به این ترتیب مسافران می‌توانند از اتاقک به داخل ترن بروند.

براساس گزارش لارپوبلیکا، زمانی که مسافران قصد پیاده شدن دارند، قبل از رسیدن قطار به ایستگاه مقصد، مجددا داخل اتاقک روی سقف می‌شوند و این اتاقک در ایستگاه متوقف شده و قطار بدون توقف به حرکت خود ادامه می‌دهد درحالی که اتاقک جدید را از ایستگاه دریافت کرده است.

بنابراین همیشه یک اتاقک متحرک بر روی سقف قطار آماده ارائه خدمات به مسافران است.

این قطار بدون توقف هنوز در فاز طراحی است و اگر بتواند به واقعیت تبدیل شود می‌تواند تحولی در سیستم حمل و نقل زمینی و کاهش زمان سفر ایجاد کند.


 

 

 



:: موضوعات مرتبط: *خواندني هاي جالب* , ,
:: بازدید از این مطلب : 362
|
امتیاز مطلب : 58
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : 20 / 2 / 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد