يک داستاني هست که ميگه در چين باستان يک امپراطوري بود که هنگام مرگش خواست سلطنت رو به پسرش تفويض کنه . از قضا طبق رسوم آن زمان چين يکي از شروط سلطنت ، تاهل بود و شاه که فرصت کمي داشت به فرزندش دستور داد سريع دختري رو براي ازدواج انتخاب کنه تا بتونه مراسم تاجگذاري پسرش رو ببينه . پسر امپراطور جوان شايسته و باهوشي بود. با خودش تصميم گرفت ظرف مدت کوتاهي ازدواج کنه تا پدر آرزو بدل نميره. همان روز مشاورين پدر را فرا خواند و دستور داد که فردا شب جشني با حضور همه دختران جوان شهر برگذار کنند و در آنجا شاهزاده به دختران جوان بگه که کدام دختر لياقت اين را دارد که ملکه آينده چين بشود. خدمتکاري در قصر زندگي مي کرد که دخترش همبازي کودکي شاهزاده بود و آن دختر يک دل بلکه صد دل عاشق شاهزاده بود و البته خود بخوبي مي دانست که فاصله بين او و شاهزاده آنقدر زياد هست که نبايد هيچگاه روياي ملکه شدن را در سر بپروراند . روزي که جارچي ها در شهر جار مي زدند : جشن ويژه شاهزاده براي انتخاب همسر از بين هزاران دختر ، فردا شب در قصر برگزار خواهد شد ، دختر خدمتکار نزد پدر رفت و با زاري و التماس از پدر درخواست کرد که او هم به ميهماني مخصوص شاهزاده برود ، زيرا که مي پنداشت اين آخرين فرصتي در زندگي اش خواهد بود که مي تواند شاهزاده را از نزديک ببيند . پدر دلش براي دختر خود سوخت و اجازه داد که او نيز به جشن برود. روز جشن تمام تالارهاي قصر از دخترهاي زيبا پر شده بود. بنظر انتخاب خيلي سخت مينمود. شاهزاده وقتي همه دخترها آمدند خطاب به آنان گفت : اي دختران زيبا رو همه شما برازنده ايد ولي من مي خواهم يک امتحاني از شما بگيرم و برنده اين امتحان همسر من خواهد بود . آنگاه دستور داد به هر دختر دانه يک گل را بدهند و دختر ها موظف شدند در مدت يک ماه آن دانه را در گلداني کاشته و گل آن را پرورش دهند . صاحب زيباترين گلي که پرورش مي يافت ، همسر آينده شاهزاده ميشد.دختر خدمتکار هم دانه خود را گرفت و به خانه رفت . از فردا صبح شروع به مطالعه در خصوص پرورش گل کرد. چيزهايي را فرا گرفت . با باغبانان قصر مشورت کرد و خاک و کود مناسب بذر تهيه کرد و دانه را بدقت در گلدان کاشت و هر روز سر ساعت معيني که به او گفته بودند به گلدان آب داد. لحظه اي چشم از گلدان برنمي داشت. روزها و روزها از همان اول بيداري پاي گلدان مي نشست و به آن خيره ميشد. اما دريغ از هر گونه رشد !!! انگار که دانه لج کرده بود که اصلا رشد نکند . بالاخره هم مهلت يکماهه به پايان رسد و همه دختران با گلدانهاي بسيار زيبا راهي قصر شدند. باز دختر نزد پدر رفته و با خواهش از او خواست که براي آخرين بار اجازه بدهد به ميهماني شاهزاده برود. هر چه پدر او را نصيحت کرد که دخترم دختران شهر به او و گلدانش خواهند خنديد ، بخرج دختر نرفت . پدر که متوجه عشق دخترش بود گفت قبول به ميهماني برو اما قول بده که بعد از آن هرگز به شاهزاده فکر نکني. دختر نيز با گلداني که هيچ گلي در آن نبود و فقط دانه اي را در خاک کاشته بودند راهي قصر شد. پاسي از شب گذشته بود که شاهزاده براي بازديد از گلدانها آمد. همه را تحسين کرد و اخر سر خطاب به دختران گفت : همه شما گلهاي بي نهايت زيبايي را پرورش داده ايد. اما گل مورد نظر من گلي است که دختر خدمتکار آورده است . همه دانه هايي که به شما دادم نابارور بود و هيچکدام گلي نمي داد. و تنها کسي که صادقانه همان دانه را در گلدان نگه داشته ، دختر خدمتکار مي باشد که از اين لحظه ملکه چين خواهد بود. پايان
**********************************
دختر جواني چند روز قبل از عروسي آبله سختي گرفت و بستري شد.
نامزد وي به عيادتش رفت و در ميان صحبتهايش از درد چشم خود ناليد..
بيماري زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عيادت نامزدش ميرفت و از درد چشم ميناليد. موعد عروسي فرا رسيد.
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم ميگفتند چه خوب عروس نازيبا همان بهتر که شوهرش نابينا باشد.
20 سال بعد از ازدواج زن از دنيا رفت، مرد عصايش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند.
مرد گفت: "من کاري جز شرط عشق را به جا نياوردم".
**********************************
"اين نيز بگذرد"
پادشاهي حکيم شهرش را فرا خواندو از او خواست که جمله اي براي او بنويسد که در همه لحظات آرامش بخش و تسلاي روحش باشد.
حکيم انگشتر پادشاه را خواست و نوشته اي را درون انگشتر پادشاه قرار داد وبا او شرط کرد فقط زماني آن را باز کند که احساس کرد به ان نيازمند است. چندي بعد جنگي ميان آن شهر و شهر همسايه درگرفت؛ جنگي سخت که بايد به دشواري از پس آن بر مي آمدند.
متأسفانه جنگ رو به شکست مي رفت وپادشاه_خسته و درمانده_بالاي تپه اي به دام افتاد؛و در اوج نااميدي،به ياد انگشترش افتادوآن را گشود وديد که در آن نوشته است: "اين نيز بگذرد"وبا خواندن اين جمله جان تازه اي گرفت وبا تمام وجود به نبرد ادامه داد و سربلند و پيروز از جنگ بيرون آمد.
زمان بازگشت به شهرش،مردم جشني برايش برپا کردند واورا غرق در شادي ،سرور و گل کردند. پادشاه درپوست خود نمي گنجيد؛ودرهمين حال احساس بزرگي و غرور اورا فرا گرفته بود،باز به ياد انگشتر افتاد.
"آن را گشود و بار ديگراين جمله را ديد:"اين نيز بگذرد
**********************************
رابرت داوينسنز، قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتين زماني که در يک مسابقه موفق شد مبلغ زيادي پول برنده شود، در پايان مراسم زني به سوي او دويد و با تضرّع و التماس از او خواست پولي به او بدهد تا بتواند کودکش را از مرگ نجات دهد، زن گفت که او هيچ هزينه اي براي درمان پسرش ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند کودکش ميميرد. قهرمان گلف درنگ نکرد و بلافاصله تمام پولي را که برنده شده بود به زن بخشيد.
هفته بعد يکي از مقامات رسمي انجمن گلف به او گفت که اي رابرت ساده لوح خبرهاي جالبي برايت دارم، آن زني که از تو پول خواست اصلاً بچه مريض ندارد حتي ازدواج هم نکرده است او تو را فريب داده دوست من.
رابرت با خوشحالي جواب داد: خدا را شکر پس هيچ بچه اي در حال جان دادن نبوده است. اين که خيلي عالي است
**********************************
ديپلم كه گرفتم از فرط بيكاري رو به دستفروشي آوردم ، آن هم بالاي كوه ! آري
، چون ورزيده بودم و هيكل تنومندي داشتم ، لذا هر روز صبح چند جعبه نوشابه را
در چند نوبت به بالاي كوه مي بردم و از آنجايي كه هيچ كس ديگر توان اين كار را
نداشت ، لذا فقط من بودم كه نوشابه هاي خنك را در بالاي كوه به كوهنوردان خسته
و تشنه عرضه ميكردم و به چند برابر قيمت مي فروختم و درآمدم نيز خوب بود و ...
تا آن روز كه يك خانواده كانادايي كه توريست بودند ، براي كوهنوردي بالاي كوه
آمده بودند كه ناگهان پسر ده ساله شان دچار حادثه شد و سرش خونريزي كرد ، شدت
ريزش خون به گونه اي بود كه اگر زود به بيمارستان نمي رسيد مرگش حتمي بود ، اما
همه مي دانستند كه تنها راه پايين بردن آن پسر بچه ، همان مسير كوهنوردان است ،
مسيري كه در حالت عادي نيم ساعته طي ميشد ، حال آنكه قرار بود پسرك را روي
برانكارد بگذارند و پايين ببرند .... ! همه در فكر راه چاره بودند و داشتند يك
برانكارد صحرايي درست ميكردند و ... كه من ناگهان متوجه مادر بزرگ پسرك شدم كه
مانند ديوانه ها داشت لوازم داخل كيفش را بيرون ميريخت و پيدا بود كه دنبال
چيزي ميگردد ، وقتي به حرفهاي ميزبان آنها- كه يك خانواده ايراني بود - گوش
دادم ، فهميدم مادر بزرگ پسرك هفتاد ساله دارد دنبال كتاب مقدس مسيحيان - انجيل
- مي گردد ، تا براي نوه اش دعا كند ، در يك لحظه يادم آمد كه خودم قرآن در جيب
دارم ، لذا بدون معطلي كتاب مقدس مسلمانان را به پيرزن مسيحي دادم و او هم كه
متوجه شد آن كتاب چيست ، بدون ذره اي ترديد آن را بوسيد و همان طور كه
دنبال برانكارد
ميرفت ، مدام قران را مي بوسيد و به زبان خودش دعاهايي ميخواند . من از ديدن آن
صحنه بشدت تحت تاثير قرار گرفتم و به همين علت بدون اينكه به كاري كه قصد داشتم
انجام بدهم بينديشم ، جلوتر رفتم و پسرك را انداختم روي شانه هايم و به خانوده
اش گفتم كه او را با طناب به من ببنديد ! هر كس كه مي فهميد قصد دارم آن سراشيبي
تند و طولاني را به حالت دو تركه و با پاي پياده پايين بروم ، يا بهم ميخنديد
يا حيرت ميكرد ، اما من يك يا علي گفتم و استارت زدم ، شايد باورتان نشود، اما
فقط من ميفهميدم كه اين راه دور و صعب العبور را يك نفر دارد برايم باز ميكند ،
يك نفر كه هم خداي مسلمانان است هم خداي مسيحيان !
چگونه به آن پايين رسيدم فقط خدا ميداند و بس ! دست كم ده دوازده بار سكندري
خوردم و سرم تا نزديك سايه ام پايين رسيد ، اما زمين نخوردم ! دو سه مرتبه (و
مخصوصا در سراشيبي هاي تند ) كنترلم را از دست دادم و تالب پرتگاه نيز پيش رفتم
، اما هر بار - به خدا قسم - بي آنكه كاري از دستم ساخته باشد ، از يك قدمي
مرگ برگشتم ، ناگفته نماند كه در طول راه ، مردمي كه از جريان باخبر بودند ، هر
طوري كه ميتوانستند كمكم ميكردند ، جمعيت را از سر راهم پس ميزدند ، با كمك
دستهايشان برايم تونل انساني درست ميكردند و با صلواتهاي پي در پي روحيه ام
ميدادند - كه اين يكي چيز ديگري بود - تا سرانجام به پايين رسيدم ، به جايي كه
ماشين وجود داشت تا بتوانند پسرك را به اولين مركز درماني برسانند . ابتدا
خواستم منتظر بمانم كه خانواده اش برسند ( با توجه به اينكه من با دويدن آمده
بودم ، آنها چند دقيقه از من عقب بودند ) اما وقتي ديدم ضربان قلب پسرك رو به
كندي ميرود ، معطلي را جايز نديدم ، آدرس بيمارستان را به مردم دادم تا به
والدينش برسانند و بعد خودم او را به بيمارستان رساندم و...
ده دقيقه اي از انتقال پسرك به اورژانس نگذشته بود و من به اضطراب فراوان ، يك
چشم به قسمت اورژانس دوخته بودم تا خبري برسد و يك چشمم نيز به راهرويي كه
ميدانستم خانواده كانادايي از آنجا خواهند آمد . همين طور نگاهم به راهرو بود
كه صداي خانم دكتر سركشيك بخش اوژانس به گوشم رسيد :" خيلي شانس آوردين .... با
اون شدت خونريزي كه پسرك داشته ، امكان زنده ماندنش صفر بود ، اما بر اثر همان
تكانهايي كه خورده كه گفتين شما با دويدن او را به پايين آورده ايد و به علت يك
سري فعل و انفعالات فيزيولوژي بدن ، شدت خونريزي كم شده و... خلاصه يك معجزه
اين بچه رو از مرگ نجات داده ... »
از خوشحالي در پوست خودم نميگنجيدم كه صداي گامهاي خانواده كانادايي در راهرو
شنيده شد ،با خوشحالي به سوي آنها دويدم و... اما هنوز دو - سه متري با آنها
فاصله داشتم كه ناگهان از داخل يك اتاق خانمي باردار خارج شد و من كه ميدانستم
اگر به آن زن بخورم چه فاجعه اي رخ خواهد داد ، با تمام تواني كه داشتم سعي
كردم خودم را از مسير آن زن دور كنم و... اما آن خانم باردار نيز همزمان
با من همان
تصميم را گرفت ، او هم مسيرش را به طرف راست خود عوض كرد ، يعني همان سمتي كه من
خودم را با تمام قوا پرتاب كرده بودم ! بعضي تصميم گيريها از لحظه نيز سريع تر است
و حتي نميتوان در موردش فكر كرد و من نيز همان كار را كردم و براي اينكه
با زن برخورد
نكنم ، خودم را كوبيدم به ديوار و از بد شانسي - و شايد ناچاري - درست با پيشاني
و گيجگاهم به ديوار راهرو برخورد كردم و... ابتدا احساس كردم يك برق فشار قوي
را به چشمانم وصل كردند كه سپس به تمام اندام هايم منتقل شد و بعد حس كردم گرمايي
سوزنده دارد سر تا پايم را ميسوزاند و بعد از همه اينها دردي شديد جاي آن سوزش
را گرفت و بعد ... خلاء كه آمد ديگر چيزي نفهميدم .
روايت لحظات پس از مرگ
شايد براي خيلي ها عجيب باشد ، ولي من حقيقت را ميگويم كه علي رغم 14 دقيقه
مردن تنها صحنه اي كه از لحظات مرگم به ياد دارم ، تصويري از يك صليب است كه
همچون توده هاي ابر يا همچون تجمع ستاره ها در كهكشان ، درست در بالاي سرم
ميديدم ، عجيب بود ، بر خلاف خيلي ها كه سرگذشتشان را در همين صفحه خواندم - من
با اينكه ميدانستم مرده ام ، اما نه جسم خود را ميديدم و نه همچون روح در آسمان
بودم . تنها چيزي كه از آن لحظات مردنم به ياد دارم اين است كه گويي تمام وجودم
شده بود چشم و در آسمان به آن صليب خيره شده بودم.
روايت لحظات زنده شدن
موقعي كه به خودم آمدم ، چشمانم جايي را نميديد . من تا يك ساعت دچار كوري موقت
بودم اما از صداي شيونها و گريه ها فهميدم قضيه چيست ، مخصوصا كه هنوز تصوير
صليب هنوز در ذهنم باقي مانده بود ، اما همين كه اين جمله را از زبان يكي از
پرسنل بيمارستان شنيدم كه ميگفت :« به اين خانم بفهمانيد كه اين بنده خدا مرده
، دعا خواندن ديگه فايده نداره » با تتمه توانم ناله اي كردم كه باعث شد بقيه
بفهمند كه زنده شده ام !
***
بعدها شنيدم كه درست از لحظه مرگ من ، مادر بزرگ مسيحي آن پسرك ، - كه گويي
انجيل خود را داخل ماشين پيدا كرده بود - بالاي سرم مي نشيند و شروع به خواندن
دعا از كتاب مقدس ميكند و...
امروز كه دارم اين نامه را برايتان مي نويسم ، مدير دفتر نمايندگي يكي از
محصولات كشور كانادا در ايران هستم ، شركتي كه پدر آن پسرك مدير عاملش است . من
و آن خانواده لااقل سالي يكي ، دو بار در تورنتو همديگر را مي بينيم و هر بار
نيز من و مادر بزرگ از قرآن وانجيل براي هم حرف ميزنيم
****************************
الهی و ربی من لی غیرک...
شخصی را به جهنم می بردند . در راه بر می گشت و به عقب خیره می شد . ناگهان خدا
فرمود : او را به بهشت ببرید . فرشتگان پرسیدند چرا ؟ پروردگار فرمود : او چند
بار به عقب نگاه کرد ... او به بخشش من امیدوار بود و من بنده ام را نا امید
نمیکنم...
****************************
خانمي3پيرمردجلوي درب خانه اش ديد.
- شما را نمي شناسم ولي اگر گرسنه هستيد بفرماييد داخل.
- اگر همسرتان خانه نيستند، مي ايستيم تا ايشان بيايند.
همسرش بعد از شنيدن ماجرا گفت: برو داخل دعوتشان کن.
بعد از دعوت يکي از آنها گفت: ما هر 3 با هم وارد نمي شويم.
خانم پرسيد چرا؟
يکي از آنها در پاسخ گفت: من ثروتم، آن يکي موفقيت و ديگري عشق است. حال با
همسرتان تصميم بگيريد کداممان وارد خانه شود.
بعد از شنيدن، شوهرش گفت: ثروت را به داخل دعوت کن. شايد خانمان کمي بارونق
شود.
همسرش در پاسخ گفت: چرا موفقيت نه؟
عروسشان که به صحبت اين دو گوش مي داد گفت چرا عشق نه؟ خانمان مملو از عشق و
محبت خواهد شد.
شوهرش گفت: برو و از عشق دعوت کن بداخل بيايد. خانم به خارج خانه رفت و از عشق
دعوت کرد امشب مهمان آنها باشد.
2 نفر ديگر نيز به دنبال عشق براه افتادند. خانم با تعجب گفت: من فقط عشق را
دعوت کردم!
يکي از آنها در پاسخ گفت: اگر ثروت و يا موفقيت را دعوت مي کرديد، 2 نفر
ديگرمان اينجا مي ماند. ولي هرجا عشق برود، ما هم او را دنبال مي کنيم.هر جا
عشق باشد*
*موفقيت و ثروت هم هست!*
**********************************
الکساندر فلمينگ
کشاورزی فقير از اهالی اسکاتلند فلمينگ نام داشت. يک روز، در حالی که به دنبال امرار معاش خانوادهاش بود، از باتلاقی در آن نزديکی صدای درخواست کمک را شنيد، وسايلش را بر روی زمين انداخت و به سمت باتلاق دويد...
پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فرياد میزد و تلاش میکرد تا خودش را آزاد کند.
فارمر فلمينگ او را از مرگی تدريجی و وحشتناک نجات داد...
روز بعد، کالسکهای مجلل به منزل محقر فارمر فلمينگ رسيد.
مرد اشرافزاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمينگ نجاتش داده بود.
اشراف زاده گفت: «میخواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی.»
کشاورز اسکاتلندی جواب داد: «من نمیتوانم برای کاری که انجام دادهام پولی بگيرم.»در همين لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد.
اشرافزاده پرسيد: «پسر شماست؟»
کشاورز با افتخار جواب داد: «بله»
- با هم معامله میکنيم. اجازه بدهيد او را همراه خودم ببرم تا تحصيل کند. اگر شبيه پدرش باشد، به مردی تبديل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد...
پسر فارمر فلمينگ از دانشکدة پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصيل شد و همين طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سِر الکساندر فلمينگ کاشف پنسيلين مشهور شد...
سالها بعد، پسر همان اشرافزاده به ذات الريه مبتلا شد.
چه چيزی نجاتش داد؟ پنسيلين!